مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

زمستان آسان

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۲۶ ب.ظ

صبح زود وحید رفت؛ سفر کاری داشت. یادم افتاد وقت تعویض روغن ماشین و چک‌کردن کاور ضد زنگ‌زدگی‌ گرفته‌ام از نمایندگی. برف می‌آمد. آیه که بیدار شد بهش گفتم می‌خواهی از پنجره نگاه کنی برف آمده؟ گفت I'm not sure! یک چارپایه گذاشته‌ایم جلوی پنجره‌ی اتاق خوابمان که رو به کوچه است و گاهی اتوبوس از جلویش رد می‌شود. آیه می‌رود روی چارپایه، آدم‌ها و اتوبوس‌ها و گاهی سگ‌ها و سنجاب‌ها را نگاه می‌کند و گزارش می‌دهد. 

مثل هرروز با دلقک‌بازی لباس خوابش را عوض کردم و رفتیم صبحانه بخوریم. از همان لحظه‌ای که از تخت خوابش جدا می‌شود بازی را شروع می‌کند. با هزار دوز و کلک باید لباسش را عوض کنیم اگر بخواهیم از خانه بیرون برویم. امروز روی دنده‌ی نان و مربای آبی بود. مربای آبی، مربای بلوبری است - که بنفش است البته. بعضی روزها سفارش نیمرو با کره می‌دهد و بعضی روزها پنیر و گردو. گاهی هم شیربرنج و هلیم (نه از آن هلیم‌ها. از آن‌ها که با پرک جو دوسر و شیر درست می‌کنم) گرچه من آن‌قدر‌ها هم به دلش راه نمی‌آیم سر خوراکی. 

بعدش شال و کلاه کردیم و رفتیم. دما خوب بود. یعنی از دیروز که منفی 22 بود، خیلی بهتر بود. امروز چون برف می‌آمد هوا خیلی ملایم و حول و حوش منفی 4 بود. چون فکر کرده بودم کارم معطلی دارد در نمایندگی، خوب آیه را پوشانده بودم که اگر خواستیم پیاده بچرخیم سردش نشود. 

سر راه بنزین هم زدم. نفت ارزان شده، بنزین هم طبعا. همیشه درگیری منفعت جمع در مقابل منفعت فرد، با قیمت بنزین خودش را می‌کند توی چشم من. به هر حال این‌طور که پایین می‌رود یعنی درآمد نفتی ایران تحت تاثیر است و فلان و من اصلا اعصاب فکر کردن به این‌چیزها را دیگر ندارم. 

آن‌جا که رسیدیم دختر بی‌اعصابه گفت که شما ساعت 10 وقت داشتید الان 11:30 است. به تقویم مبایلم نگاه کردم. اشتباه نوشته بودم لابد. گفت دو ساعت معطل می‌شوی و اگر می‌خواهی با شاتل برسانیمت خانه یا جایی. اول گفتم برمی‌گردم خانه. بعد دیدم هوا خوب است تصمیم گرفتم همان دور و بر بمانم تا کارشان تمام شود. کالسکه بزرگه‌ی آیه را از ماشین درآوردم و روکش بارانی‌اش را نصب کردم. کلاه و دستکشش را پوشاندم و رفتیم که فروشگاه‌های دور و بر را گز کنیم. 

دختره از نمایندگی زنگ زد گفت تایرهای ماشینت باید عوض شود؛ یک قیمت نجومی‌ای هم گفت. گفتم باشد برای بعد. داشتم برای آیه کتاب‌ می‌خواندم در یک کتاب‌فروشی. حوصله‌مان که سر رفت، دفتر نقاشی و بیسکوئیتی که برداشته بودیم را حساب کردم رفتیم تیم‌هورتونز - کافه‌ی زنجیره‌ای کانادا. از آیه پرسیدم شیر کاکائو می‌خوری یا سوپ؟ گفت ساندویچ کاهو. منظورش ساندویچ تخم‌مرغ بود که آن‌ساعت دیگر سرو نمی‌شد. برای خودم هات‌چاکلت گرفتم. کافه شلوغ بود سرظهری. آیه بهانه گرفت که بنشیند روی صندلی ولی جا نبود. صبر کردیم تا یک میز خالی شد. برای آیه ته‌چین آورده بودم که اگر گرسنه شد ناهارش را بخود. نصف ظرف را که خورد گفت برویم. باز شال و کلاه کردیم رفتیم یک فروشگاه دیگر. برف تند شده بود. خوب شد روکش بارانی کالسکه همراهمان بود. آیه داشت درخت‌های -به‌قول خودش - کریسنس را نگاه می‌کرد که دختر بی‌اعصابه زنگ زد گفت ماشین حاضر است. برگشتنه باد تند شده بود مخلوط با برف. 

من تا به حال زیر برف آیه را با کالسه بیرون نبرده بودم. اصلا این ترس از سرما و برف در وجود ما نهادینه است. همیشه این مامان‌هایی را می‌دیدم که بچه‌هایشان را پیاده می‌برند مدرسه در حالی که یکی دو تا بچه‌ی کوچک دیگر در کالسکه دارند و لپ‌ها و دماغ‌های بچه‌ها از سرما رنگ لبو است، وحشت می‌کردم. امروز دیدم خیلی هم بد نیست. خوش هم می‌گذرد حتی؛ اگر باد کم باشد البته. 

کلا امسال به‌تر دارم با زمستان کنار می‌آیم. 

۹۳/۰۹/۱۲

نظرات  (۱)

شیربرنج خیلی خوبه بخوره، چندروزه هوسشو دارم. اون‌جا که ساندویچ خواست خنده‌م گرفت. دلم به حالِ خودم سوخت. بچّه‌گیِ امثالِ من چی شد؟ چه‌قدر مهم بودیم برای والدین‌مون؟... خیلی خوبه که بچّه‌تون براتون مهمّه. همین‌جورم بمونه. اون یه انسانه. یه انسانی که توسّطِ شما ایجاد و اضافه شده به جهان. خیلی مهمّه نقشِ مسئولیّتِ والدین.
پاسخ:
حتما مهم بودیم. ولی بلد نبودن چطوری باهامون برخورد کنن. به هر حال روش‌های تربیتی هم در تاریخ بشری به مرور داره فرم علمی و منطقی می‌گیره. 
جدای از اینا من از رفتار جامعه‌ی این‌جا با بچه‌ها خیلی زیاد چیزی یاد می‌گیرم. رفتاری که اصلا توی جامعه‌ی ایران نمی‌بینم. چیزی که خیلی این‌جا توی چشممه اینه که با بچه‌ها بسیار معقول و قانون‌مند برخورد می‌کنن. نه توجه زیاد نه بی‌توجهی. خط و خطوط خیلی روشنی برای بچه‌ها تعریف می‌کنند و با احترام و محبت ولی خیلی جدی برخورد می‌کنند باهاشون. اون قصه‌ی فرزندسالاری و تیتیش‌ بار آوردن بچه‌های نسل جدید ایران رو من این‌جا خیلی کم می‌بینم. شاید بعدا درباره‌ش نوشتم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">