نشئگی ناشی از آب
سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۲۲ ب.ظ
صبح طبق معمول هر روز، بعد از نماز خوابم نبرد ولی خودم را به زور توی تخت نگهداشتم و چشمهام را روی هم فشار دادم تا شاید خوابم ببرد. مشکل جدیدم کمخوابی مفرط است که بالاخره یک وقتی آدم را از پا میاندازد. بعضی شبها دیفنهیدرامین میخورم با دوز کم که شاید یک مقداری خوابم عمیق شود ولی شبی که نخورم رسما انگار هیچ نخوابیده باشم. خواب سبک و مزخرفی دارم. دیشب که تایلنول سرماخورگی خوردم پیش خودم فکر کردم لابد به خاطر آنتیهیستامینش خوابم میبرد؛ اشتباه کرده بودم. به هر حال آیه مثل هر روز قبل از 8:30 بیدار شده بود نشسته بود توی تختش فریاد میکشید: سلام مامانجونم؛ من بیدار شدم. وحید که دید از جایم بلند نمیشوم خودش رفت سراغ آیه. داشتم فکر میکردم خوب است که هنوز از تختش نمیتواند بیاید پایین. آیه همانطور که موهاش ریخته بود توی صورتش و لباسخواب سرهمی آبی خالخال بنفش تنش بود آمد و سنجاقش را داد دستم که موهایش را برایش ببندم. بعد هم گفت بیام بالا؟ تخت ما ارتفاعش زیاد است، باید خیلی تلاش کند تا خودش را بکشد بالا. همانطور که نشسته بودم بغلش کردم از روی زمین و نشست کنارم و گفت بیدار شو بابا داره صبحونه درست میکنه. با حرکات چشم و دست و سر اضافه البته. بوسش کردم. گفتم بابا پوشکت رو عوض کرده؟ گفت نه جیش نکردم هنوز. چشمهاش از دیروز بهتر بود.
جمعهی پیش که از مهد آمد تب کرد. بیسابقه بود که اینقدر ناآرام باشد که کنار من روی مبل خوابش ببرد. تا خواب بود برایش سوپ کرفس و هویج و سیبزمینیشیرین پختم. بیدار که شد سوپ خورد و بهش تایلنول و قطرهی سرماخوردگی دادم. شبش که داشتم مسواک میزدم برایش دیدم که یکی از دندانهای کرسیاش که دارد در میآید، زده لثه را پاره کرده و اصلا توی دهنش یک وضعی شده بود طفلک. از قبل دکتر وقت گرفته بودم برای دوشنبه؛ معاینهی دوسالگی. دیروز که رفتم گفت ویروس است و خودش خوب میشود. چشمهاش هم خیلی سرخ بود و پف کرده بود. امروز ولی خوب بود. با شک فرستادمش مهد کودک. باید امروز استیتمت او پرپس را ادیت میکردم و رزومه را هم. کم مانده به ددلاینها. باید به چند استاد ایمیل بزنم و قرار بگذارم ببینمشان. ولی صبح دیدم بدنم درد میکند از بس ورزش نکردهام این چند وقت. شال و کلاه کردم - اصلا به روی خودم نیاوردم که ویروسه دارد من را هم میخورد - و رفتم استخر.
آن استخری که همیشه با آیه میرویم نرفتم. این یکی استخر، مدل ساحلیست. از همینهایی که شیبشان مثل دریا، کمکم زیاد میشود. برای همین مامانها و بچههای فنچ زیادی آنجا میآیند. بدیش این است که کمی قدیمیست امکاناتش و فضاش به نظرم آنقدر که باید شادکننده نیست. به هر حال. نیمساعت یکبند شنا کردم. کرال و قورباغه. خلوت بود لاینها. آن وسطها یک پیرمردی ازم پرسید لباس شنات سنگینه؟ گفتم نه سبکه و ادامه دادم. یک روز دیگر در آن یکی استخر یک خانومه ازم پرسید چقدر قشنگه لباست از کجا خریدی؟ گفتم آنلاین خریدم. گفت برای جلوگیری از نور آفتاب خیلی خوبه. لبخند زد و رفت. وقتی داشتم میرفتم بیرون دیدم با مادر پیرش است. مامانه گفت مثل ماهی شنا میکنی تو. گفتم از بچهگی شنا میکردم من، از جملهی آبزیان بودم یکزمانی. خندیدیم. امروز بعد از نیم ساعت شنا رسیده بودم به آن خلسهی کذایی. یک حالی هست که وقتی زیاد شناکنی میفهمیاش. خستهای، نفست هم کم شده ولی آب سحرت کرده و نمیتوانی ازش دل بکنی. انگار دیگر دست و پایت مال خودت نیست. خستگی را هم نمیفهمی حتی. حس سبک و خوبیاست.
تنها مشکل من با شنا این است که چشمها و پوست حساسی دارم، نه عینک شنا نه بستن چشمها هیچکدام دردی ازم دوا نمیکند. بعد از شنا خیلی سختم است کار زیاد بکشم از چشمهام.
۹۳/۰۹/۰۴