چند نفر به یک نفر؟
گاهی وقتها حسودیام میشود به آدمهایی که دغدغه و علاقهی فیلم دیدن و داستان خواندن ندارند. آدمهایی که خودشان را درگیر هزار مدل شخصیت و زندگی آدمهای توی قصه نمیکنند و در عوض احتمالا دنیایشان کوچک میماند و اطلاعات عمومیشان معمولا کم است و هوش ارتباط جمعیشان هم در حد بخور و نمیر است - شاید هم نباشد. من چه میدانم. همهی آدمهای دنیا را که ندیدهام. در ضمن اینکه حالا اینترنت کلا معادلهها را به هم زده و گوگل - خداگونه - جواب همهچیز را میداند و برای هر مشکلی هزار راه حل پیش پایت میگذارد. بنابر این به حرف متخصصان دهههای پیش آنقدرها هم نمیشود اعتماد کرد دیگر. بماند.
داشتم میگفتم حسودیم میشود به آدمهایی که سرشان به کار و تخصص خودشان است و تعریفشان از دنیا و چیزهایی که میخواهند معلوم است و مدام دنبال تنوع و تجربهی مزهها و حسهای تازه نیستند. قانعاند به دانستهها و محدودیتهایشان. چند ساعت است دارم به اینچیزها فکر میکنم. آیه را سپردم دست وحید و آمدم در استارباکس سرکوچه که چند صفحه متن علمی بنویسم ولی فقط چند خط نوشتم. علت همینچیزها بود. همین که درگیر رودابهی «به هادس خوشآمدید» بودم و داشتم مدام توی ذهنم برایش توضیح میدادم که فایدهای ندارد اینطور برخورد کردن با مشکل. که چرا خودش را اسیر و عبید نگاه مردانه کرده و فریاد نمیکشد. یا کاراکترهای جون هریس و دان دریپر و بتی «مد من» که دارند روی اعصاب من راه میروند این روزها. حالا بماند که چند روز پیش یک برنامهی رادیویی در سیبیسی راجع به ازدواجهای خارج فرهنگی گوش میکردم که آدمها زنگ میزدند راجع به اینکه چطور با پارتنرشان که از فرهنگ و دین و ملیتی دیگر است آشنا شدهاند و آیا خانوادههایشان پذیرفتهاند این انتخاب را و غیره. بعد یکبند دارم توی ذهنم زندگیها و تجربههای آنها را تحلیل میکنم. اینها که هیچ. اگر برای آیه کارتونی چیزی بگذارم هم دانه دانهی شخصیتها را زیر و رو میکنم که مطئن شوم ویژگی منفیای منتقل نشود به بچه از این طریق؛ دنیا به قدر کافی گرگ دارد.
من آدم کلمهام، به حرفهای آدمها و مخصوصا نوشتههایشان گیر میکنم. قصهی خوب که بخوانم، فیلم و سریال خوب که ببینم تا مدتها ارتباطم با شخصیتهای داستان حفظ میشود. مشغولشان میشوم. حالا نه به این شوری که تعریف کردم شاید. ولی به هر حال گاهی آدم به تمرکز بیشتری نیاز دارد.