سختترینها
نشستهام اینجا به ایمیلهای اطلاعیهی دانشگاههایی نگاه میکنم که در گرایشی که دوست دارم کار کنم- درس بخوانم، دانشجو میگیرند. خیلی دورند همهشان. نزدیکترینشان 10 ساعت رانندگیست. چرا اینقدر سخت میشود زندگی از یک سنی به بعد. چرا آدم باید با حساب و کتاب و حل کردن هزار معادله تصمیم بگیرد؟ دارم با خودم بلند بلند حرف میزنم البته. نصف شبی اطلاعیهها را دیدهام و آه از نهادم برآمده. من هنوز خیلی آرزوهای طول و درازی دارم برای زندگیم. واقعا نمیدانم چطور میشود بین زندگی خانوادگیای که استقرار و استواری نسبیای پیدا کرده با ایدههای ذهنیم، ارتباط برقرار کنم. دنیا زیادی بزرگ و عریض شده به نظرم. بر عکس گذشته؛ مخصوصا قبل از آیه. دنیا کوچک بود. همهچیز به هم میرسید. همه کار آسانتر بود. بین فکر کردن به چیزی و به دست آوردنش - عملی شدنش، فاصلهای نبود خیلی وقتها. سخت شده دنیا این روزها برایم. دوست دارم فضا را برای خودم باز کنم. نمیشود. گیر کردهام.