مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

کتاب‌خانه‌ها

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۲۵ ب.ظ
دو کتاب‌خانه‌ى عمومى نزدیک خانه‌ى ما هست. نزدیک که مى‌گویم نه این‌که بشود پیاده رفت. باید سواره باشى؛ دوچرخه‌اى، اتوبوسى، ماشینى. یکیش را همیشه من و آیه مى‌رویم؛ هم براى کتاب گرفتن و هم براى برنامه‌هاى مخصوص بچه‌ها - جلسات قصه‌خوانى و کاردستى‌سازى و ساز و آواز ملل و غیره. مشکلش این است که جمعه‌ها از ساعت یک ظهر باز مى‌شود. روزهاى جمعه براى من مهم است چون آیه مى‌رود مهدکودک و من سریع باید از خانه بزنم بیرون که کارهایم پیش برود. براى همین امروز آمدم این کتاب‌خانه‌ی دومى که تا به حال نیامده بودیم و از ساعت ٩ صبح باز بود. از همان دم در محو مجسمه‌هاى بزرگ سنگى لاک‌پشت‌ها شدم که با یک حال خوبى به سمت در کتاب‌خانه سرازیر بودند. وارد که شدم در برابر ساختمان دو طبقه‌ى عظیمی قرار گرفتم پر از کتاب و و محصولات فرهنگى و هزار مدل میز و صندلى و کامپیوتر و فضاهاى عمومى و خصوصى مطالعه. داغ دلم تازه شد. من هنوز هم بعد از این‌همه سال فضاها و امکانات ایران را در ذهنم با چیزی که اینجا می‌بینم مقایسه مى‌کنم.


یاد سال‌هاى دانشجوییم در ایران مى‌افتم که کتاب‌خانه‌ی دانشکده با این‌که خوب بود ولی یک‌طوری مدام در چشم ملت بودی و باید اتفاقات دور و برت را می‌پاییدی. جای همه‌چیز بود غیر از درس خواندن؛ به‌ترین قسمتش برای مطالعه اتاق مخصوص پایان‌نامه‌ها بود گمانم یا یک هم‌چین جایی. طبقه‌ی دوم، پشت درهای شیشه‌ای. آن‌سال‌ها بهترین گزینه، سالن مطالعه‌ى کتاب‌خانه‌ى مرکزى دانشگاه تهران بود که معمولا شلوغ بود و جاى سوزن انداختن نبود، برای وارد شدن بهش هم باید از هفت خوان رستم عبور می‌کردی و همه‌ی وسایلت را تحویل می‌دادی و لپ‌تاپ نباید می‌داشتی. عملا راهش هم برای من دور بود. یعنى اگر دانشکده نمى‌رفتم، واقعا کار بیهوده‌اى بود تا انقلاب رفتن از بس ترافیک بود و وقتم تلف می‌شد بین راه. خوبیش این بود که اگر دانشکده بودیم - مخصوصا روزهای امتحان - با نفیسه مى‌رفتیم و بعد همه‌ى دوستان دبیرستانم که اکثرا دانشکده‌ى حقوق و علوم سیاسی و ادبیات و فلسفه و این‌ها بودند بهمان ملحق مى‌شدند و مى‌شدیم یک گردان. درس مى‌خواندیم ولى بیش‌تر از آن مى‌خندیدیم و خنزرپنزر مى‌خوردیم.

سالن مطالعه‌ى دانشگاه بهشتى گزینه‌ى دوم بود. به من نزدیک‌تر بود و با زینب و گاهى بقیه مى‌رفتیم. آن‌جا هم بساط داشتیم. یک روز راهمان مى‌دادند یک روز نه. یک روز خانوم‌ها و آقایان را جدا مى‌کردند. یک روز درها را از پشت روزنامه مى‌چسباندند که اگر کسى روسریش را برداشت پیدا نباشد گاهى عصرها زودتر تعطیل می‌کردند که شب دانشجوها آن‌جا نباشند. گاهی هم کلا تعطیل مى‌کردند به علت حفظ شئونات و فلان. با همه‌ى این‌ها روزگار خوشى بود آن‌جا با زینب و الهه - یک بار هم زلزله آمد در حالى که ما در آن زیر زمین داشتیم درس مى‌خواندیم و مبایل‌هایمان آنتن نمى‌داد. بیرون که آمدیم هزار بار از خانه‌هایمان زنگ زده بودند نگران. اصلا یادم نیست فهمیدیم زلزله آمد یا نه - سال‌های تلفن‌های تمام نشدنی روی بالکن و حاشیه‌نویسی‌ جزوه‌ها و کتاب‌ها.
 
گاهى هم می‌رفتم کتاب‌خانه‌ى حسینیه ارشاد. فاجعه بود. یعنى من از خیلى کودکى‌ام آنجا عضو بودم و کتاب مى‌گرفتم ولى آنجا حق درس خواندن نداشتى. جزوه و کتاب از بیرون نمى‌توانستى ببرى داخل. نگهبانش مدام داشت بین میزهاى مطالعه می‌چرخید. اگر روى میزت چیزى غیر از کتاب‌هاى کتاب‌خانه مى‌دید سریع با صداى بلند تذکر مى‌داد که بروى بگذاریش توى صندوق‌هاى بالاى پله. بعد قسمت نمازخانه‌ى خواهران داخل مسجد، طبقه‌ى بالا - که عملا انباری بود و فقط برای این‌که خانوم‌ها هم جای نماز داشته باشند، یک موکت انداخته بودند براى خدمه و مراجعین خانوم، تنها جایى بود که مى‌شد مطالعه‌ى شخصى کرد. آنجا هم اصلا به من حس امنیت نمى‌داد هیچ‌وقت. کسى به کسى نبود اصلا. بلایى سرت مى‌آمد هیچ‌کس خبردار نمى‌شد چون رفت و آمدى بهش نبود.

بعد از یک مدت، کتاب‌خانه‌ى باغ‌فردوس را کشف کردم. ساختمان مدور و پارک قشنگى داشت. خوبیش این بود که مى‌شد پیاده بروم از کوچه‌باغى‌هاى پشت خیابان فرشته تا باغ‌فردوس. آنجا هم البته حکایت خودش را داشت. حالایش را نگاه نکنید شده موزه‌ى سینما و کافه و پارک خوش آب و رنگ. قبلا یک حوض بود وسط یک پارک مستطیلی جلوی همان کتاب‌خانه‌ى عمومى. پارک محل رد و بدل کردن مواد مخدر بود و چیزهای دیگر. خودتان تصور کنید آدم چه چیزها که نمى‌دید دور و بر کتاب‌خانه. در این حد امن بود که اگر مى‌خواستى بروى دستشویى باید کارت کتابخانه‌ات را گرو مى‌گذاشتى تا کلید تحویلت بدهند. البته من روزهاى خوبى داشتم آنجا هم. براى تافل مى‌خواندم آن‌روزها و یادم است اصول کافى را آنجا شروع کردم به خواندن، سربند آن روایت غریب. از جلد اول کافی شروع کردم، دانه‌دانه روایت‌ها را خواندم تا پیدا کردم آن حدیث قدسی را. اصلا از کجا می‌دانستم از کافی بود؟ 

امروز آمده‌ام به این کتاب‌خانه و یک ساعت اول را فقط صرف کشف و شهود بین کتاب‌ها و فضاها کردم؛ نه کنترلی نه احساس نا امنی‌ای، نه قواعد و قانون شاقی. این‌جا کتاب‌خانه‌ها بخش مهمی از زندگی مردم‌ و بخصوص بچه‌ها هستند. خدماتشان بیش از حد کتاب امانت دادن است. مردم گروه دوستی‌های مختلفی برای خودشان پیدا می‌کنند در کتاب‌خانه به خاطر گعده‌های فرهنگی. حتی بسیاری از خدمات شهری مثل جلسات مشاوره و اطلاع رسانی‌ برای مهاجران تازه‌وارد در مورد سیستم پزشکی و تعلیم و تربیت و غیره در کتاب‌خانه اتفاق می‌افتد. کتاب‌خانه‌ها اتاق‌های میتینگ‌شان را در اختیار کسانی که برنامه‌ی دور همی‌ دارند می‌گذارند. برای تمام گروه‌های سنی کلاس‌ها و جلسات فرهنگی و آموزشی برگزار می‌کنند. ملیت‌ها مختلف می‌توانند نشست‌هایی به زبان خودشان و برای نشر فرهنگ خودشان برگزار کنند. کتاب‌خانه‌ها حتی بلیت اتوبوس می‌فروشند.

بعد از مرور هزار خاطره و سرک کشیدن به تمام قسمت‌های کتاب‌خانه، نشستم به خواندن این کتابى که امروز باید تمامش کنم. یک شبکه‌ى مطالعه‌ى فضاى مجازى وجود دارد که استادها و دانشجوهایى که کارهاى مرتبط مى‌کنند عضوش هستند. همان‌جا تبلیغ کتابى را دیدم که موضوعش خیلى شبیه به کارهاى من بود. با نویسنده‌اش سر حرف را باز کردم آدرسم را گرفت یک هفته‌ى بعد کتاب را پست برایم آورد. حالا مى‌خوانم و از نظم ذهنى نویسنده، چارچوب نظرى‌اى که به کار برده و تحلیل کیفى تمیزى که ارائه کرده لذت مى‌برم؛ در آرزوى دور و درازى که یک‌روز همچین متن شسته و رفته اى بنویسم. 
۹۳/۰۸/۱۶

نظرات  (۲)

آدم بره یه همچین کتابخونه ای مگه میتونه دل بکنه؟!
پاسخ:
آره مى تونه وقتى بچه اش منتظر باشه :)
خیلی با لاک‌پشت‌ها کیف کردم. من هم اغلب با کتاب‌خونه‌ها معضل و مشکل دارم. شما فکر کن یک کتاب‌خونه‌ی تخصّصی علاوه بر همه‌ی مدارکِ شخصی، ضامنِ جوازِکسب‌دار خواسته بود ازم! آدم به کی بگه؟
پاسخ:
وا! یعنی چی؟ یعنی چی؟ چشونه؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">