رنجور عشق به نشود جز به بوى یار
سالها پیش براى دوستى نوشته بودم «مى دانى؟ هر سال همینجا مینشینم؛ روی پلههای جلوی در، درست روبهروی دو ردیف کتیبهى سفید و پرچم سیاه. دیشب مدام نوشتهی کسی در ذهنم میچرخید: "ز مصحف تنت این آیههای ریخته را| چگونه جمع کنم، سوی خیمهها ببرم؟" آخرهای سخنرانی بود که ذکر کار خودش را کرد. نقش کتیبهی روبهرویم جان گرفته بود؛ "زخم از ستاره بر تنش افزون، حسین توست". غرق شده بودم.»
پ.ن. همیشهی خدا در آن اوج شور نوحهخوانی، دارم به این فکر میکنم که من دارم برای چه گریه میکنم؟ برای خودم؟ برای مصیبت؟ برای حاجت و نیاز؟ برای تخلیهی هیجانهای کاذب؟ برای دلتنگی و غربت و سختیهای زندگی؟ برای آیندهی نامعلوم (دنیوی و آخروی)؟ پیچیدگیهای روانی؟ واقعا برای چه گریه میکنم؟ معمولا جوابش را خیلی زودپیدا میکنم. خیلی زود. من اصلا رویم نمیشود برای خودم و درگیریهای شخصیم گریه کنم یا حتی دعا کنم. بسکه همهچیز حقیر به نظر میآید در برابر این اتفاق.