حالا دیگر ده سال گذشته
از هفتهی پیش فکر این ده سال بودم. مدام داشتم دوره میکردم روزهایش را. یک عکس بزرگ از روز عروسی داریم که روی بوم نقاشیاست و هنوز جایی برای نصبش در این خانه پیدا نکردهام و توی کمدم است. مخصوصا رفتم زل زدم به چشمهای خودم. به آن سایهی سبز و طلایی ملایمی که برایم زده بود. به لبخند واقعی توی عکس. شوخی نمیکنم؛ واقعا خوشحال و بیاسترس بودم آنروز - اصلا در کل پروسهی جشن عروسی من یک حال بیقید و هرچه پیشآید خوشآیدی بودم. به نظرم ارزشش را نداشت. من یا گرفتن جشن عروسی با تمام مخلفاتش مخالف بودم. به نظرم کارهای بهتری با آن پول میشد کرد. وقتی دیدم مقاومت فایدهای ندارد، زدم به دندهی بیخیالی. کمترین وقت و انرژی را صرف کردم برایش. عکسه را میگفتم. خوب یادم هست باید از آتلیه میرفتیم سالن و همه منتظر بودند و ما دیر کردیم و سر شام رسیدیم. ولی به هر حال تمام شد آن دور تند مهمانیها و خریدها و بقیهی چیزها و من چند ماه بعدش آمدم کانادا. از شما چه پنهان حس متناقضی به من میدهد عکسه. غمگینم میکند از طرفی، خوشحالم میکند از طرف دیگر. خودم میفهمم چقدر زمان گذشته از آن روز و چقدر نیروی جوانیم تحلیل رفته. هنوز نمیدانم قیمتی که برایش پرداخت کردهام میارزیده یا نه. به هر حال کارهایی را که فکر میکردم بهتر است انجام دادهام. باقیش هم احتمالا در حیطهی قدرت من نبوده.
از طرفی، کماکان خودم را دختری نهایتا 23 ساله میبینم که تازگیها ازدواج کرده و همهچیز این زندگی برایش جدید است. اصلا انگار به چشمم نیامده که ده سال است زندگیم را با یکنفر دیگر (و به تازگی با دو نفر دیگر) شریک شدهام. اینقدر که این زندگی منعطف بوده و این آدم سازگار بوده با روحیات و شرایط من، که خودم ماندهام چطور میشود اینطور بود.
همهی زندگیها روزهای خوب و بد زیادی دارد. روزهای خنده و گریه، روزهای عصبانیت تا مغز استخوان، روزهای قهقه از ته دل. همین که اینقدر همهچیز روی روال است حالا، خوشحالم. برای روی روال انداختنش زیاد زحمت کشیدیم.
شنبه و یکشنبهای که گذشت را به همین مناسبت رفتیم یک سفر کوتاه. دهکدهایست همین نزدیکیها که چند سال است مدام اسمش را شنیده بودیم ولی ندیده بودیمش. اینبار مهرناز پیشنهاد داد برویم. زینب هم همراهمان شد. هوا به طرز خوشآیندی خوب بود. برگها قرمز و نارنجی و زرد و خلاصه انگار منظرهها را نقاشی کرده باشند جلوی چشمهایمان.
چه جای قشنگی زندگی میکنید :) خدا رو شکر