مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

این‌ روزها هم می‌گذرند

چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۳۸ ب.ظ

یک انیمیشن کوتاهی بود که یارو از طبقه‌ی هزارم به قصد خودکشی خودش را پرت می‌کرد پایین. بعد همین‌طور که پایین می‌آمد از پنجره‌ی خانه‌ها، زندگی و مشکلات باقی همسایه‌ها و مردم را می‌دید و وسط راه فهمید که خیلی هم زندگی بدی نداشته. هرچه فکر می‌کنم اسم و نشانی از انیمیشن یادم نمی‌آید. شاید هم جایی خوانده‌ام یا شنیده‌ام و بعد در ذهن خودم به انیمیشن تبدیلش کرده‌ام. هیچ ازم بعید نیست. 

خلاصه می‌خواستم بگویم بعضی روزها خیلی شبیه آن آدم می‌شوم. دیروز رفته بودم پیش مشاور. چیزیم نبود البته. درگیری جزئی‌ای با خودم دارم که تمام نشدنی‌ست. ولی به هرحال بعد از یک ساعت حرف زدن از در که آمدم بیرون، خوش‌حال‌تر بودم انرژی مثبت داشتم و این‌ها. امروز قرار بود ادامه‌ی همان روز باشد ولی یک چیزی شده بود که نمی‌فهمیدم چیست. انگار مغزم ورم کرده باشد مثلا و نتوانم حجمش را تحمل کنم. سرم را با کاردستی آیه گرم کردم. روی چوب برایش شکل شیر جنگل بریدیم و چسبانیدم و رنگ کردیم و عکس‌برگردان چسباندیم و وصلش کردیم به دسته‌ی چوبی و شد صورتک نمایش. ولی سر سنگین با این چیزها خوب نمی‌شود. منتظر شدم آیه خوابید و تند تند لوبیا پلو دم کردم و نشستم پای اپلیکیشنی که صبح استاده برایم فرستاده بود. باید سریع تمامش می‌کردم و برایش می‌فرستادم تا آیه خواب بود. تمام شد ولی هنوز ادیت می‌خواست بعضی جاها که آیه بیدار شد و از سر و کول من می‌رفت بالا من هم داشتم تمام تلاشم را می‌کردم که سردرد درسته قورتم ندهد و تند با آیه رفتار نکنم از بس می‌خواستم متمرکز باشم و نمی‌شد. آیه نشسته بود کنارم و بلند بلند کتابش را می‌خواند و ازم سوال می‌پرسید و اصلا هم بیخیال نمی‌شد برود بازی دیگری کند. اصولا بچه‌ها همین‌طوریند. کاملا متوجه‌اند که تو کی نیاز شدید به تمرکز داری و همان لحظات خرخره‌ات را می‌چسبند. آیه هم مدام می‌گفت درس داری؟ داری درس می‌خونی؟ کتاب داری؟ داری چی می‌نویسی؟ بیام ببینم؟ منم بنویسم؟ می‌خوام منم بنویسم... و به همین منوال من فرم را فرستادم برای استاده. (پس‌فردا بزرگ می‌شود می‌رود توی اتاقش در را به روی من و خودش می‌بندد، حسرت یک لحظه گیر دادنش را می‌کشم. می‌دانم)

شب با اسما قرار داشتم. اسما هندی است ولی این‌جا به دنیا آمده و بزرگ شده. مسلمان است. دانش‌گاه واترلو درس جامعه‌شناسی دین را با هم گرفتیم. بعد دیگر خبری نداشتم ازش تا هفته‌ی پیش که بهش پیغام دادم و گفت آمده این‌جا و وارد مدرسه‌ی حقوق شده. با هم قرار گذاشته بودیم یکی از رستوران‌های گیاهی. وقتی رسیدم اسما داشت بیرون رستوران را گز می‌کرد. علامت تعطیل است را  به در رستوران دیدم و صدایش کردم ولی ماشین را نمی‌توانستم نگه دارم چون شلوغ بود. وارد یک خیابان دیگر شدم و او آمد. ذوق کردم از دیدنش. کلی لاغر شده بود. خوشگلیش بیشتر شده بود. هنوز همان هدبند و شال سیاه و خط چشم دودی‌اش را داشت. حرفمان کشید به دانشگاه. پرسیدم دفاع کردی دکتری مطالعات ادیان را؟ شروع کرد از دانشکده و استادها به شدت انتقاد کرد و عصبانی بود. دقیقا همان مشکلاتی را که من سه سال باهاشان دست و پنجه نرم کردم او هم داشته و آخرش بعد از امتحان جامع اول رها کرده بود درسش را. از اتفاق عجیبی که برای امتحان جامع تیفانی (دخترک وقتی با هم کلاس داشتیم حامله بود) افتاده بود می‌گفت و تعریف می‌کرد همه‌ی دپارتمان دست به دست هم دادند که از دانشگاه بیرونش کنند (چون از آن چند نفری که آن دوره برای دکتری گرفته بودند دوتایشان باردار شده بودند و دانشکده چشم دیدن این‌ها را نداشت - یعنی تو روی دختره نگاه کرده بودند و گفته بودند اگر می‌خواهی بچه بزرگ کنی برای چه می‌خواهی دکتری ادیان بگیری. خیلی رک. از جامعه‌ی محافظه‌کار کانادا بسیار عجیب است این برخورد البته. تیفانی به فگر پی‌گیری قانونی حقوق بشری مسئله‌ است ظاهرا). دانشکده‌های علوم انسانی واترلو رفتار و جو غریبی داشتند. من فکر می‌کردم من باهاشان به مشکل برخورده‌ام، نگو این‌ها واقعا چیزی به مذاقشان خوش نیاید از هر راهی جلویش می‌ایستند. بعد هی حرف زدیم از تجربه‌های مشترکمان و فکر کردیم باید رهاش کنیم دیگر. اسما دقیقا بعد از پی‌اچ‌دی نیمه‌کاره، ازدواج کرده بود و سریع هم جدا شده بود. بعدش رفته بود در دفتر استان‌دار لیبرال اونتاریو کار کرده بود و خلاصه حالا از مدرسه‌ی حقوق اتاوا سر درآورده بود. 

ببینم 5 سال دیگر کجاییم هرکدام.  

۹۳/۰۷/۰۲

نظرات  (۱)

این انیمیشنه که گفتید خیلی خوبه.
من الان اون آدمم که قصد خودکشی داره. 

پاسخ:
خیلى وقته نیستى ها

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">