مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

ماجرایی‌ست در دلم

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۵۲ ق.ظ
اصلا این چند روزه در دل من خبری‌ست که می‌دانم و نمی‌دانم. امروز ولی بهانه‌ برای عاشقی زیاد بود. 

نوشته‌ بودم که آیه را دو روز در هفته می‌‌گذارم مهدکودک. دو هفته تمام شد و آیه هنوز وقت خداحافظی از من گریه می‌کند. یعنی کلا اخلاقش این‌طوری‌ست که روزهای اول خوب کنار می‌آید و سرگرم بچه‌ها و اسباب‌بازی‌ها و کشف و شهود می‌شود، بعد که می‌بیند قرار است کلاه گشادی سرش برود شروع می‌کند به کولی‌بازی درآوردن. البته زود هم آرام می‌شود. وقتی می‌گذارمش و گریه می‌کند صبر می‌کنم همان‌جا - بی‌این‌که ببیندم - بعد می‌بینم زود سرش گرم شعر‌خواندن مربی و پازل‌های و غیره می‌شود و گریه‌اش آرام می‌گیرد. چون فقط دو روز در هفته می‌رود، طول می‌کشد ولی عادت می‌کند. در عوض من 14 ساعت در هفته وقت آزاد پیدا می‌کنم. فعلا که دارم مقاله‌ی کنفرانس آخر ماه را می‌نویسم و کتاب‌های ناخوانده را می‌خوانم.

آیه هم مهارت‌های زیادی یاد گرفته که اولینش زبان انگلیسی‌ست. طبعا چون در خانه فارسی حرف می‌زنیم، معنی خیلی چیزها را به انگلیسی نمی‌فهمید. حالا بعد از دو هفته باید دقت کنیم روی لغت‌ها و حرف‌ زدنمان چون به شدت و سرعت نور زبانش تغییر کرده. مثلا دیگر «نه» نمی‌گوید فقط No می‌گوید. یا اگر خوراکی‌ای را بیش‌تر بخواهد می‌گوید more. به ماه که علاقه‌ی زیادی دارد و همیشه چه عکسش را، چه خودش را نشانم می‌داد و می‌گفت «ماه» حالا می‌گوید moon و چیزهای دیگر. البته الان فقط در فارسی جمله می‌سازد. بیش‌ترش را هم من باید ترجمه کنم برای دیگران. در انگلیسی فقط کلمات را دارد به کار می‌برد. شعر‌هایی که خودم برایش خوانده بودم و حالا در مهد هم برایش می‌خوانند را هم تکرار می‌کند. گرایش بچه‌های دو زبانه به زبان جامعه و گروه هم‌سالانشان بیش‌تر است تا زبان مادری چون می‌دانند که پدر و مادر خوب حرف‌هایشان را می‌فهمند. بنابر این در به کاربردن زبان مادری تنبل می‌شوند. خلاصه که پروژه‌ی جدید داریم برای زبان‌‌آموزی. 

امروز رفتم دنبالش که با هم برویم خرید برای مهمانی فردا. من را که دید زد زیر گریه (انگار یادش افتاد که من نبوده‌ام این چند ساعت) پرید بغلم. مربی گفت Happy mother's day (روز مادر کانادایی‌است این ایام). و دو تا کاردستی‌ای را که آیه درست کرده بود داد دستم. از ذوق داشتم پس می‌افتادم. حتی با این‌که می‌دانستم خودش هنوز نمی‌تواند تنهایی کاغذ‌ها را کنار هم مرتب بچسباند. حتی موهایش چسبی شده بود وقتی بغلش کردم. حتی با این‌که می‌دانستم از این ده تا قلبی که چسبانده روی این کارت، 22 تا قلب عکس‌برگردانی را هم چسبانده به دست و پا و لپ خودش. ولی حس خوبی بود. 

این‌روزها در خانه هم کارهای جدید دوتایی زیاد انجام می‌دهیم. به سنی رسیده که کاردستی‌ها ساده درست می‌کند. یا نقاشی‌های معنی‌دار می‌کشد (یعنی خودش می‌گوید که مثلا ستاره یا خانه یا ماهی، از شکله که چیزی پیدا نیست). کشف جدیدمان هم جعبه‌های حسی‌است. باید یک بار مفصل راجع به ایجاد شناخت و خلاقیت از طریق جعبه‌های حسی بنویسم. ابزار ساده‌ایست که با کمی تغییر روزانه در آن می‌شود هم بچه را سرگرم نگه‌داشت و هم چیزهای زیادی بهشان یاد داد. مثلا ما کف یک جعبه را پر از برنج سیاه کردیم و کف یک جعبه را پر از برنج سفید برای آموزش شب و روز. ماه و ستاره و مسواک و وسایل خواب را گذاشتیم در جعبه‌ی شب و خورشید و اسباب‌بازی و خوراکی‌ها را گذاشتیم در جعبه‌ی روز (بیش‌ترشان را با مقوا درست کردیم با هم). این‌طوری که عروسک‌ها در آن جعبه شام خوردند و مسواک زدند و کتاب آخر‌شبشان را خواندند و خوابیدند و در آن‌یکی بیدار شدند و صبحانه خوردند و بازی کردند و قصه‌ی زندگی و این‌ها. آخر سر هم با کاسه و قاشق از این برنج‌ها ریختیم توی آن یکی و از آن‌یکی به این‌یکی (در واقع قسمت هیجان انگیز ماجرا برای آیه همین کاسه کاسه کردن برنج‌ها بود- مثل شن‌بازی). واقعش این است که با این‌که تمام وقت من -بی اغراق - به بازی و حرف زدن و سر و کله زدن با آیه می‌گذرد و گاهی خیلی خسته و بی‌انرژی می‌شوم، کودک درونم به شدت فعالیتش زیاد شده و خوش‌حال و هیجان‌زده‌است.

من مادر شده‌ام و هر روز انگار بیش از روز پیش این نقش را باور می‌کنم. و هم این‌که آدم خیال می‌کند بچه را همان اول که به دنیا می‌آید چقدر دوست دارد و چه حس غریبی‌ست که موجودی را که کاملا جدید است و نمی‌شناسی‌اش این‌قدر دوست دارد. بعد هر روز می‌گذرد می‌بینی باز دوست‌ترش داری. و این قصه همین‌طور ادامه پیدا می‌کند و تو مدام بیش‌تر دوستش می‌داری. دیوانه‌کننده‌است اصلا. بهش فکر هم نکنید. 

پ.ن. متن وسط کارت هم خیلی خوب است در ضمن.  

۹۳/۰۲/۱۹

نظرات  (۷)

سلام
مطالب خوبی دارید.
پس
لینک شدید

به ما هم سری بزنید
امروز اتفاقی وبلاگتونو دیدم از قلمتون خوشم اومد روان می نویسید ادم می تونه با نوشتتون ارتباط برقرار کنه
پست های قبلیتونو خوندم راستی مستند من روحانی هستمو دیدید!
تا میتونید از بازی های خلاقانه تون با آیه بنویسید خیلی آموزنده است
منکه خیلی لذت می برم وقتی از مادرانه هاتون می نویسید :)
کاملاً با شما موافقم. حتماً بنویسید. همیشه نوشتن به‌تر از ننوشته. مثلِ سؤال‌پرسیدن که به‌تر از سکوت (در خیلی از مواقع) یا قضاوت‌کردنه. بی‌اعصابیِ منو هم «سؤال» تلقّی کنید :)

پاسخ:
پاسخ:
:)
البتّه احساساتِ صادقانه و زیبای بینِ بچّه و والد رو می‌فهمم. مثلاً نوشته‌‌ی روی این کارته در عینِ ساده‌گی خیلی دل غنج بَرَنده‌ست. یا مثلاً الآن که دارم «رنگِ خدا»ی مجیدی رو می‌بینم، خیلی درک می‌کنم که چه‌قدر عواطفِ بینِ والدین و فرزند می‌تونه لطیف و زلال باشه. از طرفی این هم برام سؤاله که آیا واقعاً با بچّه همه‌ی زنده‌گیِ آدم تا مدّتی تعطیل می‌شه؟

پاسخ:
پاسخ:
اعصاب ندارید ها :)
بله. کار و زندگی و حتی فکر کردن مادر تعطیل می‌شه برای مدتی که بچه از آب و گل دربیاد. طبیعت این موضوع همینه. کاریش نمی‌شود کرد. من هم یا باید ننویسم یا باید همین روزمره‌هایم را بنویسم مثل قبل. طبیعتا حال و اوضاع و فکر‌های من حول و حوش محور متفاوتی می‌گرده که قابل انکار نیست. من ترجیح می‌دم بنویسم. مبارزه که نمی‌خوام بکنم با خودم. تکه‌ای از زندگی منه که دیر یا زود تموم می‌شه. و داغ ننوشتنش می‌مونه به دلم اگر ننویسم.
یعنی واقعاً کسی که مادر می‌شه همه‌ی حرف‌هاش خلاصه می‌شه در بچّه؟ من موجودِ بیمار و بی‌اعصابی‌ام که انتظار ندارم یک بلاگ‌نویس این اندازه از بچّه‌ش بنویسه؟ می‌فهمم که «از بچّه» نیست و خیلی‌اوقات درواقع «از خود»ه. امّا هم‌این‌که یک آدم با همه‌ی حرف‌ها و ادراکات و احوالاتِ خودش اکثرِ نوشته‌هاش ربطِ مستقیم و غیرِمستقیم پیدا می‌کنند به زنده‌گیِ والدانه و به عبارتِ دقیق‌تر به نقشِ مادرانه، برام سخت می‌شه هضمش. البته من اعصابِ درست و حسابی ندارم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">