آدم چرا مادر میشود؟
من که اینقدر دوست داشتم بچهدار شوم و تمام برنامههای زندگیم را هم طوری چیده بودم که دو سال کامل خانه بمانم پا به پای او، اعتراف میکنم که کم آوردم. یعنی نمیشود آدمی که تا دیروز آنطور بدو بدو میکرده یکباره همهچیز را بگذارد کنار. البته که من برنامههای کوتاه مدت و بلند مدت هم داشتم در ذهنم برای این دوسال که میتوانم بگویم حتی 10 درصدش هم اتفاق نیفتاد. نه به خاطر اینکه من نمیدانستم بچه چقدر وقت میگیرد یا زندگی چطور عوض میشود. برای اینکه هزار و یک فاکتور دیگر به ابعاد شخصیتی آدم اضافه میشود که تازه باید بگردد خودش را پیدا کند از میان آنها یا با خود جدیدش یکطوری کنار بیاید.
به هر حال من فردا آیه را میبرم مهد. قرار است این هفته دستگرمی باشد. یعنی هر روز ببرمش که محیط را بشناسد و خودم یک ساعت پیشش باشم و بعد تنها بماند. امیدوارم تجربهی سختی نباشد چون واقعا توان تجربهی سخت را ندارم. یک زمان حداقلی برای خودم نیاز دارم که مثلا این مقاله را که آخر این ماه باید در کنفرانس انجمن جامعهشناسی پرزنت کنم، بنویسم. یا برسم جلوی بعضی از موارد این لیست بلند بالایی که روبه رویم به دیوار است یک تیک «انجام شد» بزنم. ولی میدانم وقتی آیه نباشد انگار چیزی را گم کردهام. مدام دلم برای یک جفت چشم درشت سیاه کنجکاو که خیره خیره من را و رفتارهایم را نگاه میکند تنگ و فشرده میشود.