مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

سفر

جمعه, ۲ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۳۶ ب.ظ
زمستان که طولانی و سخت باشد باید برای خودت راه فرار باز کنی که سگ‌ سیاهت بزرگ نشود و زندگیت را اشغال نکند. من و وحید عملا از وقتی آمده‌ایم این شهر جدید فرصت سفر باهم نداشته‌ایم. سفر به معنای سفر تفریحی البته وگرنه چندباری این‌طرف آن‌طرف رفتیم. بعد از تعطیلات ژانویه که مهمان‌هایمان رفتند، فکر کردیم برویم سمت نقاط گرم‌سیر. چند روز وقت گذاشتم به سختی (چون جلوی آیه پای لپ‌تاپ نمی‌نشینم)، سرچ کردم راجع به گزینه‌های موجود برای اواسط فوریه که آخر هفته‌ی طولانی روز خانواده‌ی کانادا بود. بهترین گزینه به نظر فلوریدا-میامی می‌آمد. از فکر این‌که از این هوای سرد در برویم و یک هفته روی آفتاب گرم را ببینیم ذوق می‌کردم. تصور این‌که آیه بتواند توی طبیعت بدود و ببریمش کنار ساحل اقیانوس که شن‌بازی و آب‌بازی کند انرژی خوبی بهم می‌داد. یک واقعتی هم وجود دارد و آن این‌است که سفرهای دوتایی من و وحید به شدت سفرهای خوبی از آب درآمده تا به حال و من مدام پی فرصت برای ایجاد دوباره‌ی آن لحظه‌های خوب می‌گردم. ولی وحید به دلش نبود سفر امریکا. دو سال است ایران نرفته و دلش تنگ است.

با این‌که خانواده‌های هردویمان امسال آمدند پیشمان ولی شب‌های متمادی نشست با من حرف زد که راضیم کند به سفر ایران. نه این‌که من ایران رفتن را دوست نداشته باشم. حکایت چیز دیگری‌ست. سفر ایران برای ما که سالی-دوسالی یک‌بار ایران می‌آییم، یک سری حس متضاد خوب و ناخوب است. لذت ایران آمدن و خستگی - واقعا جان‌کاه - طول سفر و ضعف انرژی از اشتیاق دیدار دوست و آشنا، اختلال روحی غریبی برای آدم درست می‌کند. این‌که مدام باید بدوی که به همه‌ی کارهایی که در ذهنت داری برسی یا همه‌ی آدم‌هایی را که می‌خواهی ببینی در این فرصت کوتاه اجازه‌ی آرام بودن را بهت نمی‌دهد. 

این‌ها همه‌اش بهانه‌است البته. «وطن» واژه‌ی غریبی‌است برایم این روزها. تا چند سال پیش آدم‌ها را، فضاها را، کوچه‌ پس‌کوچه‌ها را می‌شناختم. حالا نمی‌شناسم. جامعه‌ی درحال گذار با این سرعت سرسام‌آور، حس ناشناخته‌ای به آن‌ها که ازش مهاجرت کرده‌اند می‌دهد. دلشان تنگ‌است ولی معلول‌های دلتنگی دیگر نیستند، یا به آن‌شکل گذشته نیستند. آدم هم که نمی‌تواند مدام گیر گذشته بماند، توی یک ماه و دو ماه هم نمی‌تواند خودش را با این جامعه‌ی جدید وفق دهد. یک حس از این‌جا مانده از آن‌جا رانده‌ای به آدم دست می‌دهد که خودش برای خودش درست کرده. و وقتی برگردد سر خانه‌زندگیش، ممکن است سگ سیاه درسته قورتش بدهد. 

با همه‌ی این‌ها، شاید آرامش حرم امام رئوف دل آدم را سرجایش بنشاند. خدا را چه دیدی؟

۹۲/۱۲/۰۲

نظرات  (۴)

شاید این جالب باشد برای شما.
https://www.facebook.com/Koodak.Valedein.Farzandparvari

پاسخ:
پاسخ:
جالب بود ممنون
ما هم انشالا میخواهیم بریم یه جای گرم...اما تو کشور خودم...بوشهر...توی تمام جوامع این گذر و تغییرات هست اما وقتی از اجزای زندگی ات دور باشی و تویغربت...این تغییرات نرم رو خیلی پر رنگ میبینی....
میخواین برای همیشه اونجا بمونین که با وطن غریبی میکنین؟

پاسخ:
پاسخ:
نمى دونم
از هم‌این الآن دلم هوای آخرین زیارتِ سالِ 92 رو کرده. حتماً سرِ جاش می‌شونه. به سلامتی و خوشی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">