سفر
با اینکه خانوادههای هردویمان امسال آمدند پیشمان ولی شبهای متمادی نشست با من حرف زد که راضیم کند به سفر ایران. نه اینکه من ایران رفتن را دوست نداشته باشم. حکایت چیز دیگریست. سفر ایران برای ما که سالی-دوسالی یکبار ایران میآییم، یک سری حس متضاد خوب و ناخوب است. لذت ایران آمدن و خستگی - واقعا جانکاه - طول سفر و ضعف انرژی از اشتیاق دیدار دوست و آشنا، اختلال روحی غریبی برای آدم درست میکند. اینکه مدام باید بدوی که به همهی کارهایی که در ذهنت داری برسی یا همهی آدمهایی را که میخواهی ببینی در این فرصت کوتاه اجازهی آرام بودن را بهت نمیدهد.
اینها همهاش بهانهاست البته. «وطن» واژهی غریبیاست برایم این روزها. تا چند سال پیش آدمها را، فضاها را، کوچه پسکوچهها را میشناختم. حالا نمیشناسم. جامعهی درحال گذار با این سرعت سرسامآور، حس ناشناختهای به آنها که ازش مهاجرت کردهاند میدهد. دلشان تنگاست ولی معلولهای دلتنگی دیگر نیستند، یا به آنشکل گذشته نیستند. آدم هم که نمیتواند مدام گیر گذشته بماند، توی یک ماه و دو ماه هم نمیتواند خودش را با این جامعهی جدید وفق دهد. یک حس از اینجا مانده از آنجا راندهای به آدم دست میدهد که خودش برای خودش درست کرده. و وقتی برگردد سر خانهزندگیش، ممکن است سگ سیاه درسته قورتش بدهد.
با همهی اینها، شاید آرامش حرم امام رئوف دل آدم را سرجایش بنشاند. خدا را چه دیدی؟
https://www.facebook.com/Koodak.Valedein.Farzandparvari