همین یک ساعت
حالا این به کنار، به علت شرایط کاری و زمانی، من و وحید هر کدام جدا به ورزش خودمان مشغول بودیم. من که ایران زیاد شنا میکردم، اینجا چندبار استخرهایی که برای خانومهای مسلمان رزرو میشد را رفتم و کلا عطای شنا کردن را به لقایش بخشیدم بس که افتضاح بود کیفیت آب و بهداشت و فضای استخرها. مثلا اینکه تعداد زیادی از خانومهای مسلمان با لباس میآمدند توی آب (البته معمولا بچههایشان را میآوردند) و کسی کلاه شنا سرش نمیگذاشت و دوش گرفتن قبل از ورود به استخر اجباری نبود و چیزهای دیگر که برای من اصلا قابل قبول نبود. بنابر این رو آوردم به کلاسهای یوگا و سالنهای به قول اینها gym. وحید هم پی فوتبال خودش بود که خیلی هم منظم برگزار نمیشد جلساتش و گاهی شنا میرفت و همیشه هم دنبال کسی بود که پایهی پینگپنگ باشد (در حد قهرمانی ملی بازی میکرده).
خلاصه ما چندبار تلاش کرده بودیم با هم شروع کتیم ورزشی را و نشده بود و همیشه هم یک علت و توجیهی برای به تاخیر انداخته شدن این قصه وجود داشت. مثلا یکبار که - بعد از هزار جور پرس و جو و جوگیری بعد از المپیک زمستانی ونکوور - تصمیم گرفتیم در کلاسهای کرلینگ شرکت کنیم، دیدیم نصف جلسههایش را به خاطر سفر حج از دست میدهیم و بیخیال شدیم.
امسال که من وقت و فرصت بیشتری دارم توی خانه، تصمیم گرفتیم حتما این تصمیم را عملی کنیم. یک کامیونیتی سنتری هم هست سر کوچهمان که کلاسهای ورزشی - هنری زیادی برگزار میکند. خلاصه که اسممان را نوشتیم در شیفت آخر یکشنبهشبهای بدمینتون. اولش فکر کرده بودیم که کلاس است. بعدا که رفتیم دیدیم تفریحیاست. البته مربی میآید و بازی میکند و اشکالاتت را اگر بخواهی برطرف میکند ولی نفسش تفریحی است. آدمهای دیگری هم که میآیند البته خیلی آماتور نیستند. چهار تور است و حدود 16 نفر بازیکن.
امشب چهارمین جلسهای بود که دوتایی رفتیم. از همان جلسهی اول میخواستم بیایم اینجا از این یکساعت حس خوبی که در این زمستان لعنتی دارم بنویسم. مدتها بود که یادمان رفته بود فعالیت دوتایی چقدر زندهمان میکند مخصوصا که حالا با آیه رسما فرصت صحبت کردن دوتایی هم نداریم حتی. یعنی آیه از صبح که با من دارد بازی میکند و مدام با هم حرف میزنیم (کلی دایرهی لغاتش بزرگ شده. فقط کلمه میگوید البته. خیلی هم غلط غلوط و بامزه ادا میکند حروف را ولی به هر حال تلاشش را میکند و من زبانش را خوب بلدم). عصر هم که وحید میآید آیه دیگر از گِل گردنش آویزان است و یکبند توقع دارد وحید باهاش بازی کند (یعنی حتی فرصت نمیکند لباسهایش را عوض کند گاهی) و بعد اگر ما دوتا با هم حرف بزنیم، آیه اخم میکند و یک دادی سر من میکشد که یعنی ساکت شوم چون وحید را تازه گیر آورده.
همین. میخواستم بگویم این یک ساعت آخر شب یکشنبههای ما برای خودش عالمی شده جدای از فعالیت بدنی. باید بیشتر از این فرصتها بتراشیم برای خودمان.
اینکه آیه را چهکار میکنیم در این یکساعت هم بماند چون حال و حوصلهی کامنتهایی به سبک «کاسهی داغتر از آش شدن» را ندارم.
تفریح دونفره از رویاهای زندگیم شده