مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

لحظه‌هایی که روی دل من حک می‌شوند

پنجشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۵۲ ق.ظ
این سومین باری بود که غبطه خوردم که چرا از عکس‌العمل آیه فیلم‌برداری نکردم. خب لابد چون خیلی هم اعتقاد ندارم که باید همه‌ی لحظه‌ها را ثبت کرد و مدام دوربین دستم نیست. بار اول زمانی  بود که آیه چهار ماهه بود و من مدتی بود با شیشه، بهش شیر نداده بودم. یادش رفته بود که چطور شیشه را بمکد. به علاوه این‌که می‌خواستم شیرخشک بدهم بهش چون گرسنه بود و من شیر نداشتم و مزه‌‌ی شیر اصلا برایش آشنا نبود. همان‌طور که توی بغل من بود و من شیشه را دم دهانش نگه داشته بودم و قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم و حرف می‌زدم باهاش، سیاهی چشم‌هایش را دوخته بود به چشم‌های من و ابروهایش را در هم کشیده بود و انگار داشت فحشم می‌داد. من ترسیده بودم. رسما دست و پایم را گم کرده بودم که اگر شیشه را نگیرد و واقعا من دیگر شیر نداشته باشم، چه خاکی بر سرم بریزم. این‌ها همه در همان چند ثانیه از ذهنم گذشت چون بعدش به هر حال طرف منطقی ذهنم شروع کرد به کار کردن که حالا این همه با شیرخشک بزرگ شده‌اند، اتفاقی افتاده؟ بماند. مهم آن نگاه آیه بود که تا ابد دل من را سوراخ کرد. 

 بار دوم وقتی بود که می‌خواستم پستانک را ازش بگیرم و چند هفته بود با خودم بگومگو داشتم که کی می‌رسد آن لحظه‌ی طلایی که من خودم را آماده کنم برای بهانه‌گیر شدن و بدخوابی بعد از خذف پستانک از زندگی بچه. من کلا آدم تصمیم‌های آنی ام. یعنی راجع به یک موضوع چند روز - چند هفته - یا حتی چند سال فکر می‌کنم ولی یکهو خودم را می‌اندازم داخلش. بی‌ هیچ مقدمه‌ای. ضربتی. با ریسک‌ بالا. حتی گاهی خودم را غافل‌گیر می‌کنم (مثل جریان ازدواج کردنم مثلا). خلاصه که قصه‌ی پستانک هم شامل همین سیستم تصمیم‌گیری شد. آیه مریض بود و دماغش گرفته بود و لجش می‌گرفت از این‌که وقتی پستانک را می‌مکد نمی‌تواند نفس بکشد. لچ کرده بود و نمی‌خوابید؛ عصر بود. مدام پستانک را از دهانش در می‌آورد و پرت می‌کرد بیرون تخت به طرف من که روی زمین خوابیده بودم و داد می‌زد که بهش برش گردانم.

یک‌هو به ذهنم رسید همین حالا موقعش است. تا آیه حواسش به غر زدن بود من سر پستانک را با قیچی چیدم و دادم دستش. دقیقا دلم می‌خواست همان لحظه را فیلم می‌گرفتم. بس‌که نگاه آیه عجیب بود. چون تا پستانک را دادم دستش بدون این‌که نگاهش کند گذاشتش توی دهنش و یک‌هو تعجب کرد. بیرونش آورد و نگاهش کرد. نمی‌فهمید چه بلایی سرش آمده. باز امتحان کرد. دید نمی‌تواند بمکدش. با چشم‌های گرد شده به من نگاه کرد و پستانک را داد دستم که یعنی درستش کنم برایش. گفتم پرتش کردی بیرون سرش شکسته و اوخ شده؛ دیگه خوب نمی‌شه. باز دادمش دستش. هزار تا مقاله خوانده بودم که زیر یک‌سال به‌تر است پستانک را حذف کنم از زندگیش که بیش‌تر از این وابسته‌ نشود. یازده ماهش بود. و همیشه هم توصیه می‌کنند که همان پستانک خراب دست بچه باشد که کم‌کم خودش را عادت دهد. یا عروسکی چیزی را جایگزین شود توی تخت خوابش. سه روز طول کشید تا عادت کرد به وضعیت جدید و قصه تمام شد. ولی آن نگاه ماند در ذهن من. 

امروز بار سوم بود. از میان اسباب‌بازی‌هایش یک ماشین بسیار ساده‌ی کنترلی داشت که من هیچ‌وقت برایش باطری نینداخته بودم که حرکت کند. با دست باهاش بازی می‌کرد. امروز سرنماز که ایستاده بودم و آیه مدام از سر و کولم بالا می‌رفت و وسط جانمازم می‌نشست و من 642 بار جای سجده‌ام را عوض کردم، به ذهنم رسید باطری بیندازم توی این ماشین که راه برود، شاید آیه دو دقیقه من را رها کند. خلاصه که باطری را انداختم و کنترل را گرفتم دستم و دکمه‌اش را فشار دادم و ماشین کمی رفت جلو. آیه از جایش پرید. با چشم‌های گرد شده من را نگاه کرد و دست‌هایم را. فکر کنم کمی ترسیده بود. برایش توضیح دادم که این دکمه را می‌زنیم ماشین حرکت می‌کند می‌رود جلو این یکی را می‌زنیم می‌آید عقب. باز با چشم‌های گرد شده به ماشین و دست‌های من نگاه می‌کرد. دلم داشت ضعف می‌رفت برای این حس سادگی بچگیش. بعد کنترل را از من گرفت و شروع کرد امتحان کردن دکمه‌ها. کمی باهاشان ور رفت تا توانست ماشین را حرکت دهد. تا چرخ ماشین صدا کرد و چند سانت جلو رفت آیه با یک حال هیجان‌زده‌ای نگاه کرد به من و گفت:‌ دّیدی؟ گفتم آفرین. آره دیدیم. سوت و دست و هورا. دوباره زد گفت: دّیدی؟ باز من تشویق. خلاصه که قصه ادامه پیدا کرد. من رفتم سر نماز دوم و آیه همین‌طور دکمه‌ها را می‌زد و ماشین کمی جابه‌جا می‌شد آیه می‌گفت: دّیدی؟. انقدر حالت چشم‌هاش هیجان داشت که دوست داشتم برای خودش ثبتش کنم. 

پ.ن. امروز با هم نشسته بودیم داخل خانه‌ی پارچه‌ایی که تازگی برایش خریده‌ام و داشتیم برای عروسک‌ها چای می‌ریختیم و هویج و گوجه‌فرنگی می‌دادیم بخورند و چند تکه هم لگو داشتیم که مثلا عروسک‌ها سرگرم شوند. بعد آیه شروع کرد با لگو‌ها چیزی ساختن. ازش پرسیدم آیه چی می‌سازی؟ گفت ابر. فکر کردم اشتباه شنیده‌ام. دوباره پرسیدم ابر می‌سازی؟ سرش را با قطعیت تکان داد و گفت ابر. بار اول بود که برای خودش تصور کرده بود چی بسازد. یا حداقل اولین باری بود که من می‌فهمیدم. داشتم پس می‌افتادم از خوشی.

۹۲/۱۱/۱۰

نظرات  (۶)

ابر ...

پاسخ:
پاسخ: بله خاله. ابر :))
منم دختر میخوام

پاسخ:
پاسخ:
حالا پسر هم بود بازم ذوق‌ داشت ها :))
خیلی ملموس نوشتید. در عینِ این‌که هرگز احساسِ شمارو نمی‌تونم درک بکنم چون شما نیستم و موقعیّتِ شمارو نداشته‌م، ولی درک کردم با خوندنِ این پست و به ذهنم رسید بگم که چه‌قدر درست گفته‌ن که اوّلین‌عشقِ هر انسانی مادرشه. و چه خوب که مادرهایی هستند که لایقِ این عشق‌اند مثلِ شما. خدا برای هم حفظ‌تون کنه.
ای جانم :)
چقدر شیرینه احساستون . آیه همین جا رو هم بعدن بخونه کلی ذوق میکنه از داشتن همچین مامانه گلی :)
چه لذتی داره مادر بودن

من فکر می کنم آیه چون چشم های درشت و نازی داره (ماشاالله) نگاه هاش نافذتر و تو دل برو تره.

خداحفظش کنه :)
خوش به حال آیه کوچولو که همه حس ها و تجربه های قشنگ رو داره کاملا اصولی و طبیعی پشت سر میگذاره! یه مادر مسئولیت پذیر و دلسوز داره که ابهامات رو براش برطرف میکنه و آرامش را به کودکش هدیه میکنه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">