لحظههایی که روی دل من حک میشوند
بار دوم وقتی بود که میخواستم پستانک را ازش بگیرم و چند هفته بود با خودم بگومگو داشتم که کی میرسد آن لحظهی طلایی که من خودم را آماده کنم برای بهانهگیر شدن و بدخوابی بعد از خذف پستانک از زندگی بچه. من کلا آدم تصمیمهای آنی ام. یعنی راجع به یک موضوع چند روز - چند هفته - یا حتی چند سال فکر میکنم ولی یکهو خودم را میاندازم داخلش. بی هیچ مقدمهای. ضربتی. با ریسک بالا. حتی گاهی خودم را غافلگیر میکنم (مثل جریان ازدواج کردنم مثلا). خلاصه که قصهی پستانک هم شامل همین سیستم تصمیمگیری شد. آیه مریض بود و دماغش گرفته بود و لجش میگرفت از اینکه وقتی پستانک را میمکد نمیتواند نفس بکشد. لچ کرده بود و نمیخوابید؛ عصر بود. مدام پستانک را از دهانش در میآورد و پرت میکرد بیرون تخت به طرف من که روی زمین خوابیده بودم و داد میزد که بهش برش گردانم.
یکهو به ذهنم رسید همین حالا موقعش است. تا آیه حواسش به غر زدن بود من سر پستانک را با قیچی چیدم و دادم دستش. دقیقا دلم میخواست همان لحظه را فیلم میگرفتم. بسکه نگاه آیه عجیب بود. چون تا پستانک را دادم دستش بدون اینکه نگاهش کند گذاشتش توی دهنش و یکهو تعجب کرد. بیرونش آورد و نگاهش کرد. نمیفهمید چه بلایی سرش آمده. باز امتحان کرد. دید نمیتواند بمکدش. با چشمهای گرد شده به من نگاه کرد و پستانک را داد دستم که یعنی درستش کنم برایش. گفتم پرتش کردی بیرون سرش شکسته و اوخ شده؛ دیگه خوب نمیشه. باز دادمش دستش. هزار تا مقاله خوانده بودم که زیر یکسال بهتر است پستانک را حذف کنم از زندگیش که بیشتر از این وابسته نشود. یازده ماهش بود. و همیشه هم توصیه میکنند که همان پستانک خراب دست بچه باشد که کمکم خودش را عادت دهد. یا عروسکی چیزی را جایگزین شود توی تخت خوابش. سه روز طول کشید تا عادت کرد به وضعیت جدید و قصه تمام شد. ولی آن نگاه ماند در ذهن من.
امروز بار سوم بود. از میان اسباببازیهایش یک ماشین بسیار سادهی کنترلی داشت که من هیچوقت برایش باطری نینداخته بودم که حرکت کند. با دست باهاش بازی میکرد. امروز سرنماز که ایستاده بودم و آیه مدام از سر و کولم بالا میرفت و وسط جانمازم مینشست و من 642 بار جای سجدهام را عوض کردم، به ذهنم رسید باطری بیندازم توی این ماشین که راه برود، شاید آیه دو دقیقه من را رها کند. خلاصه که باطری را انداختم و کنترل را گرفتم دستم و دکمهاش را فشار دادم و ماشین کمی رفت جلو. آیه از جایش پرید. با چشمهای گرد شده من را نگاه کرد و دستهایم را. فکر کنم کمی ترسیده بود. برایش توضیح دادم که این دکمه را میزنیم ماشین حرکت میکند میرود جلو این یکی را میزنیم میآید عقب. باز با چشمهای گرد شده به ماشین و دستهای من نگاه میکرد. دلم داشت ضعف میرفت برای این حس سادگی بچگیش. بعد کنترل را از من گرفت و شروع کرد امتحان کردن دکمهها. کمی باهاشان ور رفت تا توانست ماشین را حرکت دهد. تا چرخ ماشین صدا کرد و چند سانت جلو رفت آیه با یک حال هیجانزدهای نگاه کرد به من و گفت: دّیدی؟ گفتم آفرین. آره دیدیم. سوت و دست و هورا. دوباره زد گفت: دّیدی؟ باز من تشویق. خلاصه که قصه ادامه پیدا کرد. من رفتم سر نماز دوم و آیه همینطور دکمهها را میزد و ماشین کمی جابهجا میشد آیه میگفت: دّیدی؟. انقدر حالت چشمهاش هیجان داشت که دوست داشتم برای خودش ثبتش کنم.
پ.ن. امروز با هم نشسته بودیم داخل خانهی پارچهایی که تازگی برایش خریدهام و داشتیم برای عروسکها چای میریختیم و هویج و گوجهفرنگی میدادیم بخورند و چند تکه هم لگو داشتیم که مثلا عروسکها سرگرم شوند. بعد آیه شروع کرد با لگوها چیزی ساختن. ازش پرسیدم آیه چی میسازی؟ گفت ابر. فکر کردم اشتباه شنیدهام. دوباره پرسیدم ابر میسازی؟ سرش را با قطعیت تکان داد و گفت ابر. بار اول بود که برای خودش تصور کرده بود چی بسازد. یا حداقل اولین باری بود که من میفهمیدم. داشتم پس میافتادم از خوشی.