محرم است
اما این روزها؛
شب اول که رفتیم هیئت، آیه از شعاع پنج متری من تکان نخورد. میرفت تا وسط سالن، از دست آن چند نفری که باهاش حرف میزدند و شکلک درمیآوردند، بازیگوشانه فرار میکرد و میخندید و میدوید طرف من و خودش را مثل بچهگربه لوس میکرد و باز از اول تکرار همین ماجرا. همان شب هم فهمید که در ورودی کجاست و چندباری رفت سرک کشید ببیند چه خبر است آن بیرون ولی چون آشنایی ندید برگشت طرف من. ساعت 9 هم طبق عادت ساعت خوابش آمد کنار من روی ژاکتی که برایش پهن کردم روی زمین خوابید.
از شب دوم تعداد بچهها بیشتر شد و فضای راهرو تبدیل شد به محل دویدن و بازیشان و آیه فهمید که میدان تاخت و تاز برایش آمادهست. فضا را هم شناخت و فهمید من همان دور و بر هستم و دیگر پیش من بند نشد. هر شب میرود آنجا بین بچهها بدو بدو و کرکر خنده. من و وحید هم باید جلسه را تقسیم کنیم یکسری من مراقب آیه باشم یکسری او. بدیش این است که کفشها و پلهها برایش جذابیت دارند و هنوز عادت دارد دستش را مدام توی دهانش بکند؛ طبعا ترکیب حرصدربیاریست.
یکشب که آیه عصرش درست نخوابیده بود و کلی بداخلاقی و جیغ و داد راه انداخت در مراسم، به وحید گفتم باید یک شب در میان بیاییم هیئت؛ یک شب من یک شب تو که آیه را خانه نگه داریم. ولی عملا دلم نیامد. دیشب هم رفتیم هیئت عراقیها وسطش مجبورشدیم برگردیم خانه چون آیه به هیچ طریقی حاضر نبود کنار من بنشیند نه با خوراکیهای جذاب نه با وسایل بازیش نه حتی با مبایل من که هیچوقت نمیدهم دستش ولی دیشب ناچار شدم. فقط میخواست بدود بین جمعیت و آنجا اصلا نمیشد این کار را کرد. چند بار هم دعوایش کردند ولی اصلا با مفهوم دعوا و بشین بچه آشنا نیست. نه که من نخواستم آشنا بشود؛ الان شوق دویدنش زیاد است و هنوز درکی از محدود شدن ندارد.