تولدت مبارک بچه!
دخترجان! من هیچوقت یادم نمیرود که اولین بار که بغلت کردم از چشمهای سیاه درشتت ترسیدم. انگار خودم به خودم خیره شده بودم ولی تو غریبه بودی برایم. نمیشناختمت. در عین حال دوست داشتنت در رگ و خونم بود. حس مادری اصلا اینطوریست. انگار چیزی شناور میشود توی سلولهای بدن مادر که دیگر جزو بدنش است و حتی اگر بخواهد هم نمیتواند نادیدهاش بگیرد.
من دلم میخواست این روزها که تو مدام از دست من فرار میکنی و میخواهی من بدوم دنبالت که بازی کنی، یک جا، یک گوشهای گیرت بیندازم و توی چشمهات نگاه کنم و بگویم آیه! من همهی تلاشم را خواهم کرد که تو خوب آدمی بشوی و خوب زندگی کنی ولی ما آدمها موجودات ناتوانی هستیم و این دنیا جای لعنتیایست. خوب زندگی کن بچه.
حالا که دارم اینها را مینویسم هورهور گریه میکنم چون واقعا چیزی که میخواهم بگویم کلمه نمیشود، اشک میشود میچکد. مادری واقعا حس داغان کنندهایست. بندهای دل آدم میپاشد از شدت محبتی که به بچهش دارد.
پ.ن. تمام هفتهی پیش و این هفته را درگیر مریضی آیه بودم. اولین مریضی جدیش بود. گوش و گلویش چرک کرده بود و غذا هم نمیخورد و فقط گریه میکرد و داد میزد. شبها هم تب داشت و ناله میکرد. بعد از یک هفته دکتر راضی شد برایش آنتیبیوتیک بنویسد. حالا کمی بهتر شده. مریضی بچهها سخت است. چون نمیتوانند حالیت کنند که کجایشان درد میکند و دقیقا چه میخواهند. همهی اینها به کنار یک چیز خوشایند داشت این دوران مریضیش برای من. آیه که کلا بچهی توی بغل بمانی نیست و مدام دارد از بغلت میجهد بیرون و اصلا خودش را نمیچسباند به من که غریزهی مادری آدم یکدم آرام بگیرد، این ده روز یکبند سنجاق سینهی من شده بود. و سرش روی شانهی من بود و وقتی ایستاده بود هم مدام دستش به دامن من بود. از امروز البته باز شروع به جهش و پرش کرده و دوباره اسباببازیهایش برایش جذابتر از من شدهاند. شنبه هم برایش مهمانی تولدش را گرفتهام؛ اگر خوب نمیشد باید کنسل میکردم مهمانی را و آنوقت خیلی غمگین میشدم.