مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

تولدت مبارک بچه!

چهارشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۲، ۱۲:۵۱ ب.ظ
این یک جمله‌ی خشک و خالی و کلیشه‌ای نیست. حداقل برای من که به دنیا آوردمت اصلا کلیشه‌ای نیست. برای من که از همان روزهای اول درگیر شگفت‌انگیزترین اتفاق عالم در درون خودم بودم و هر روز هزار خط مطلب می‌خواندم درباره‌ی شکل‌گیری سلول‌هایت و رشد یک به یک اعضایت و هر روز هزار خیال می‌بافتم برای آمدنت، تولدت اصلا چیز معمولی و عادی‌ای به حساب نمی‌آمد و نمی‌آید. شاید برای همه‌ی مادرهای منتظر فرزند قصه همین باشد. 

دخترجان! من هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که اولین بار که بغلت کردم از چشم‌های سیاه درشتت ترسیدم. انگار خودم به خودم خیره شده بودم ولی تو غریبه بودی برایم. نمی‌شناختمت. در عین حال دوست داشتنت در رگ و خونم بود. حس مادری اصلا این‌طوری‌ست. انگار چیزی شناور می‌شود توی سلول‌های بدن مادر که دیگر جزو بدنش است و حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند نادیده‌اش بگیرد. 

من دلم می‌خواست این روزها که تو مدام از دست من فرار می‌کنی و می‌خواهی من بدوم دنبالت که بازی کنی، یک جا، یک گوشه‌ای گیرت بیندازم و توی چشم‌هات نگاه کنم و بگویم آیه! من همه‌ی تلاشم را خواهم کرد که تو خوب آدمی بشوی و خوب زندگی کنی ولی ما آدم‌ها موجودات ناتوانی هستیم و این دنیا جای لعنتی‌ایست. خوب زندگی کن بچه. 

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم هورهور گریه می‌کنم چون واقعا چیزی که می‌خواهم بگویم کلمه نمی‌شود، اشک می‌شود می‌چکد. مادری واقعا حس داغان کننده‌ای‌ست. بند‌های دل آدم می‌پاشد از شدت محبتی که به بچه‌ش دارد. 

پ.ن. تمام هفته‌ی پیش و این هفته را درگیر مریضی آیه بودم. اولین مریضی جدیش بود. گوش و گلویش چرک کرده بود و غذا هم نمی‌خورد و فقط گریه می‌کرد و داد می‌زد. شب‌ها هم تب داشت و ناله می‌کرد. بعد از یک هفته دکتر راضی شد برایش آنتی‌بیوتیک بنویسد. حالا کمی‌ بهتر شده. مریضی بچه‌ها سخت است. چون نمی‌توانند حالیت کنند که کجایشان درد می‌کند و دقیقا چه می‌خواهند. همه‌ی این‌ها به کنار یک چیز خوشایند داشت این دوران مریضیش برای من. آیه که کلا بچه‌ی توی بغل بمانی نیست و مدام دارد از بغلت می‌جهد بیرون و اصلا خودش را نمی‌چسباند به من که غریزه‌ی مادری آدم یک‌دم آرام بگیرد، این ده روز یک‌بند سنجاق سینه‌ی من شده بود. و سرش روی شانه‌ی من بود و وقتی ایستاده بود هم مدام دستش به دامن من بود. از امروز البته باز شروع به جهش و پرش کرده و دوباره اسباب‌بازی‌هایش برایش جذاب‌تر از من شده‌اند. شنبه هم برایش مهمانی تولدش را گرفته‌ام؛ اگر خوب نمی‌شد باید کنسل می‌کردم مهمانی را و آن‌وقت خیلی غم‌گین می‌شدم. 

۹۲/۰۸/۰۱

نظرات  (۱۵)

آره.دغدغه بهتره:)
از یک طرف آیه ناراحتم می کند که دیگر از آن مطالب فلسفی ویران کننده تان خبری نیست
انگار مجمع بحران زدگان رو ترک کردی و هم سنخ هات رو تنها گذاشتی
(شاید هم اصلا بحرانی نداشتی و من دیوانه به زور دنبال همسان های خودم میگشتم این ور و اونور)

از یکطرف بالاخره آیه جزوی از معادلات "زندگی " به معنای زنده بودن است
و
دوستش دارم:)
پ.ن:شاید چند سال بعد که تصمیم به پدر شدن گرفتم به این کامنتم خندیدم

پاسخ:
پاسخ:
«مطالب فلسفی ویران‌ کننده» :)
بحران نه؛ دغدغه.

قطعا پدر می‌شید و معادلات زندگیتون فرق می‌کنه ولی دغدغه پابرجاست فقط شاید کمی فرصت نکنید بهش فکر کنید تا چند مدت
سلام
ای آیه آیه آیۀ من در کتاب تو
ای امتداد سایۀ من آفتاب تو

تولد آیه ها به یادمان می آورد که خدا هنوز با ما حرف می زند.
مراسم محرم تون برگزار میشه امسالم؟ :)

پاسخ:
پاسخ:
اینجا مراسم و هیات‌های زیادی وجود داره؛ ما هم هنوز دوست و آشنای زیادی نداریم. اگر نظر حضرت بهمون باشه ایشالا از سال‌های بعد شروع می‌کنیم
میگم آقای محمد فکر کنم من یه بار اینجا گفتم دارم رو هویت مادری کار میکنم.کامنتای شمادر رابطه با واکنش به رفتار آیه کوچولو و مادرش این احتمال رو قوی میکنه که داره در شما هم هویت مادری شکل میگیره خیلی هم مطمئن نباشین که تنهایین :))))
سلام
با تاخیر هم تولد مبارک هم عید هم بر شما و هم مخصوص تر آیه سادات عزیز
دکتر دختر من هم به شدت مخالف داروئه!مخصوصاً آنتی بیوتیک!تا حالا که حدود 2 سالشه فقط 1 بار اونم رفتیممشهد دکتر اونجا بهش داد نهایت دارووش کتوتیفن ه!
اما من راضی م اون اوایل حرص میخوردم از این که بچه م باید چند روز تب داشته باشه اما فقط باید بهش استامینوفن بدم و به زور پاشویه تبش رو پایین بیارم،اما الان میفهمم کار درست رو اون میکرده!

عکس تولد برای ما بذارید لطفاً

پاسخ:
پاسخ:
خب اگر مشکل ویروسى باشه که طبعا با دارو خوب نمى شه. من هم مشکلى ندارم که دارو ندم. ولى اگر باکترى باشه چرکش خب طبعا باید جلوش رو با دارو گرفت که نهفته نشه
ما هم بند بندمون پاشید با این پستت چه برسه به خودت:)
هیچ توجّه کردین کامنت‌گذارای وب‌لاگ‌تون بعد از تولّدِ آیه، همه یا مادرن، یا مادر شده‌ن، یا دارن مادر می‌شن یا می‌خوان مادر شن؟! من به‌تنهایی پرچمِ غیرِمادرها رو نگه داشته‌م. این درسته عاخه؟

پاسخ:
پاسخ:
واقعا روا بود عایا؟
بچه از یکسالگی به بعد دوران استقلال طلبیش شروع میشه. البته مال آیه ظاهرا قبل تر شروع شده که خیلی تو بغل بند نمیشه! ببین چقدر موقع بیماری ضعیف و رنجور و بی قرار شده بوده که چسبیده بوده به بغلتون! بچه های زیر 6 ماه رو دقیقا به خاطر این چسبیدن به بغل دیوانه وار دوست دارم!
تولدش مبارک....خدا حفظش کنه و همیشه سالم باشه. الان که مادر شدم میفهمم چی میگید
آدم هوس میکنه که بچه ی شما باشه :))

پاسخ:
پاسخ:
:))
عید بر شما خانم سیده محترمه مبارک . تولد دختر خانم هم. التماس دعای بسیار زیاد

پاسخ:
پاسخ:
والا ما که سیده نیستیم. دخترمون هست البته. عید شما هم مبارک
عالی. این نشون می‌ده آیه ازون آدمای خودنگه‌دارِ درون‌گراطوری می‌شه که تا مجبور نشه حرفِ دل‌شو به زبون نمیاره خیلی. به این دلیل اینو می‌گم که موقعِ ألمش بیش‌تر تو بغل‌تون خواست باشه. نشون می‌ده دلش می‌خواسته، ولی مقاومت می‌کرده ناخودآگاه. شاید.

پاسخ:
پاسخ:
چه تحلیلی :))
خوب آدمی‌ میشه، شک نکن.

پاسخ:
پاسخ:
:*
تولدشون مبارک
شکر که بهترند
عیدتون مبارک

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">