از سری مناسکی که زنده میکنند
سال 2006، وقتی همیلتون بودیم، 4 خانوادهی ایرانی را میشناختیم که پایهی هیئت بودند. ما در یک آپارتمان کوچک زندگی میکردیم آنسال. همان چند نفر را گفتیم آمدند ده شب خانهمان. سیاهی و کتیبه نداشتیم. یک پرچم کوچک داشتم که آنیکی نفیسه برایم فرستاده بود. همان را زدیم بالای نشیمن. سخنران و مداح هم که نداشتیم. دور هم مینشستیم و زیارت عاشورا میخواندیم بعد سیدی سخنرانی کسی را میگذاشتیم با هم گوش میکردیم. بعد هم چای آخر روضه. آن روزها دل من از اینکه چند نفر آمدهاند خانهام روضه بال در میآورد.
سال بعدش، 2007، که برگشتیم واترلو، خانه را تازه تعمیر کرده بودیم که قرار شد بر و بچههای دور و بر بیایند شب یلدا خانهمان. بعد از جلسه قرآن بود. از آن شبهای تاریخی دوستانهی دور همی. زهرا.م یک کاسهی بزرگ انار دان کرده بود با گلپر آورده بود. معصومه هندوانه آورده بود. آجیل و لواشک و آلبالو خشکه و دیگر مخلفات را من گذاشته بودم. کیک هم داشتیم. شام را هم فکر کنم زنگ زدیم پیتزا آوردند. تا اذان صبح مافیا بازی کردیم. نماز خواندیم و متفرق شدیم. ولی اتفاقی که آن شب افتاد فراتر از جریان یک یلدای معمولی بود برای ما. آن شب من برای دوستان گفتم که میخواهیم ده شب هیئت بگیریم. و طبعا مقدار زیادی کمک نیاز داریم. جلسه قرآن خودش سه شب آخر را برنامه میگرفت ولی جا و مکان درست و حسابی نداشت. یا در کلاسهای دانشگاه میگرفتیم برنامه را یا در سالن اجتماعات آپارتمانهایی که بچهها ساکنشان بودند. مزه نمیداد. هیئت خانهگی چیز دیگری بود و هست.
دعای خیر کی پشت سرمان بود را نمیدانم. فقط میدانم که هیئت پا گرفت و هر سال بهتر از سال پیشش برگزار شد. تا همین سال پیش 2012، در حالی که آیه 20 روزش بود هیئت را برقرار کردیم. چه شبهایی که باورمان نمیشد اینهمه جمعیت جا شود در آن خانه و شام برسد به همه. چه دوستان عزیزتر از جانی که آن ده روز از همهی زار و زندگیشان میزدند که هیئت سر پا بماند. چه دوستان عزیزتر از جانی که میآمدند و برایمان حرف میزدند، برایمان نوحه میخواندند. چه روزها و چه شبها که در یاد حضرت حسین طی شد.
امسال اما خانهیمان خبری نیست. ماه ذیالحجه شروع شده و دل من آرام نیست. تا کی بشود باز دلمان مهیای روضهاش شود.
صلی الله علیک یا ساقی العطاشا