مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۸ ق.ظ
دیروز باهم بودنمان 9 ساله شد. پیش از ازدواج هر وقت کسی می‌گفت 10 سال است که باهم زندگی می‌کنند پیش خودم فکر می‌کردم: او-وه؛ پیر شدند که. حالا خودم باورم نمی‌شود که نه سال با وحید زندگی کرده‌ام. اصلا انگار هیچ زمانی نبوده که من مجرد بوده باشم. نه این‌که لحظات پیش از ازدواجم کم‌رنگ باشد یا تجربه‌هایش به چشم نیاید. صرفا از این لحاظ که پیمودن مسیر دو نفره، پیچیدگی‌های خاص خودش را دارد که آدم را تغییر می‌دهد.

دیروز که نه من فرصت کیک درست کردن داشتم و نه حال خانه نشستن داشتیم، رفتیم به یکی از مزرعه‌های اطراف شهر که آخر فصل توت‌فرنگیش بود و اول فصل کدو حلواییش. چون هالوین و عید شکر گذاری نزدیک است و هوا هم رو به سردی‌ست، مزرعه‌دارها آخرین تلاش‌هایشان را برای فروش محصولاتشان می‌کنند. این مزرعه‌ای که ما رفتیم، هم کدو حلوایی‌هایش رسیده بود هم توت‌فرنگی‌هایش هنوز به بوته بود، هم زمین بازی برای بچه‌ها درست کرده بود، هم حیوانات مزرعه را به نمایش گذاشته بود. فضای بزرگی را هم به تزئینات هالوین اختصاص داده بود. پای و شیرینی و کیک هم به بازدید کننده‌ها می‌داد که از محصولات خودشان درست کرده بودند. یک‌سری گاری هم وجود داشت که آدم‌ها را می‌چرخاند در قسمت‌های مختلف مزرعه. مثلا می‌بردمان تا ماز ذرت‌ها که برویم تویش و سرکار بمانیم و گم شویم تا یک‌ساعت بعد پیدایمان نشود یا می‌بردمان لب زمین کدو حلوایی‌ها که خودمان آن کدویی را که می‌خواهیم انتخاب کنیم و بچینیم و هم زمین توت‌فرنگی‌ها. یکی از هدف‌های من البته عکس انداختن از آیه وسط کدوهای نارنجی قلقله‌زن بود. کدوهایی که گاهی اندازه‌ی خودش بودند. 

خانواده‌های زیادی آمده بودند با بچه‌هایشان و چه ذوقی می‌کردند بچه‌ها از این‌که هزارپاها و کرم‌های پشمالوی روی زمین‌ را برمی‌داشتند؛ احساس شجاعت خاصی می‌کردند توی دلشان. یک پسر 4 5 ساله وقتی ازش پرسیدم: واو این چیه توی دستت؟ گفت این هزارپای سمی و خطرناکیه که هر کسی نمی‌تونه بهش دست بزنه.

خلاصه که دنیایی دارند این بچه‌ها. آیه هم از این‌که در فضای باز باشد طبعا لذت می‌برد و هم این‌ 4 قدمی را که یاد گرفته بدون کمک راه برود را در چمن و خاک و گل و آسفالت و ماسه و تپه و چاله‌ی آب و غیره اجرا می‌کند و کیف می‌کند.

روز خوبی بود. حالا نشسته‌ام فکر می‌کنم با این کدو حلوایی‌ه که از سر زمین آوردیم چه‌کنم.

پ.ن:

این درخت دل ما را برده. هر فصلی یک نوع دل‌بری کردن بلد است. همین حالا که من نشسته‌ام رو‌به‌رویش این‌ها را می‌نویسم سرشاخه‌های دو رنگ شده‌اش در هوا تکان می‌خورد و حواس من بیش‌ از دکمه‌های کی‌برد به برگ‌های اوست. 

۹۲/۰۷/۰۸

نظرات  (۵)

امیدوارم همیشه در کنار هم زندگی شاد و پربرکتی داشته باشید
اینطور درختی یعنی منظره ای است که هر روز از خانه میتوانید ببینید؟ خوش به حالتان... حتا عکسش هم دلبری بلد است...

پاسخ:
پاسخ:
توی حیاطمونه
تبریکات. إن‌شاءالله تا همیشه کنارِ هم گرم و خوش‌بخت باشید.
(به هم‌این سرعتی که آیه داره بزرگ می‌شه ما داریم پیر می‌شیم ینی؟!)

پاسخ:
پاسخ:
حقیقت تلخیه، ولى بله
کیک کدو حلوایی خیلی هم خوشمزه است
۰۸ مهر ۹۲ ، ۰۳:۲۲ مشق سکوت- رها
مستدام باشه این باهم بودن
و تبریک

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">