مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

وقتی که شعرهای کودکانه‌ات ته می‌کشد

چهارشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۴۸ ق.ظ
واقعیتش این است که بدجور درگیرم با خودم. یعنی چند هفته‌ است در این فکرم که آیه را دو روز در هفته بگذارم یکی از این مهدهای خانه‌گی یا پرستار بگیرم برایش یا بگذارمش مهدکودک. نیاز دارم به چند ساعت در هفته برای خودم باشم. شاید تصمیم بگیرم اپلای کنم برای دانش‌گاه باز. شاید بخواهم کار کنم یک مدتی؛ کارهای نیمه‌وقت یا پروژه‌ای. ولی حتی نمی‌رسم رزومه‌ام را دوباره نگاه کنم و بازنویسی کنم. طبعا با آیه هم نمی‌شود بلند شد رفت به این سازمان و آن شرکت سر زد که ببینم جای خالی دارند برای کار یا نه. یا مثلا بروم با چند استاد صحبت کنم برای کمک به پروژه‌هایشان؛ آیه به بغل. آدمی که خانه‌نشین نبوده هیچ‌وقت، هرچقدر هم از خانه نشستن و به کارهای بچه رسیدن لذت ببرد، نیاز دارد گاهی بی‌دغدغه بلند شود برود کتاب‌خانه مثلا یا یک مشغولیتی غیر از روزمره‌هایش برای خودش درست کند؛ آن هم آدمی که روحش به شدت ساییده شده این چند مدت.  

خب غربت این چیزها را هم دارد. یعنی هیچ‌کس را نداری که بچه‌ات را یک نصف روز - نه! دو ساعت - بگذاری پیشش بروی به کارهای واجبت برسی؛ دکتر بروی مثلا. یا مثلا یک سر خرید اگر بخواهی بروی، باید بچه را به نیشت بکشی از این مغازه به آن‌یکی. بعد بچه اول ذوق کند، بعد غر بزند و تنقلات بخواهد و بعد داد و هوارش دربیاید. از طرفی دلت هم نمی‌آید بچه‌ای که هنوز جز چند کلمه چیزی نمی‌تواند بگوید را بسپری دست یک آدم غریبه. عادت‌هایش به هم می‌خورد، خلقش عوض می‌شود. بلایی سرش نیاید یک‌وقت؟ آدم‌ها چطور اعتماد می‌کنند به هم‌دیگر؟ من اصلا یادم رفته آدم‌ چطور باید اعتماد کند به دیگران، بس‌که ضربه خورده‌ام سر این موضوع. 

حس‌های من راجع به آیه تعادل ندارد متاسفانه. من حتی شب‌ها که می‌خوابم چندبار از ترس این‌که بچه‌ام به هر علتی دیگر پیشم نباشد از خواب می‌پرم. انعکاس فشارهایی است که بهم آمده؛ می‌دانم. حس این‌که عزیزترین موجود را، کسی را که بیش‌ترین وابستگی را بهش داری ازت بگیرند حس بدی‌ست. بیمار می‌کند آدم را. البته یک‌ماهی است با هزار فن و کلک، مدام مچ خودم را گرفته‌ام که:‌ هی! زیادی داری تند می‌روی؛ آرام باش. خدا خودش مواظب است. فکر کنم باز باید یک دوره‌ی دیگر بروم مشاوره. جای این زخم‌ها کی خوب شود، نمی‌دانم. 

۹۲/۰۷/۰۳

نظرات  (۵)

امیدوار و باانرژی و جسور و معتمد و مصمّم قدم بردارید به سمتِ دونه‌دونه‌ی هم‌این‌ها که نوشتید. خدا هم که خودتون به‌تر می‌دونید جوانب‌تون رو داره و حامی و هم‌راه‌تونه. پستِ بعدی إن‌شاءالله خبرِ یک‌ کدوم از این‌ها.
مگذار این حساسیت ها به چیزی شبیه وسواس تبدیل شوند، ارام شروع کن به دوباره اعتماد کردن و وقتی برای خودت بیاز
سلام.برای بچه ی ما همه چیز مهیاست. مادرم هم آماده آماده است برای نگهداری از اولین نوه عزیزش. فقط یه مشکلی هست. خدا تا به امروز به ما بچه نداده.......
خدا آیه رو حفظ کنه و به بهترین شکل بی تابی شما رو هم از بین ببره انشاالله.
چند ترانه پاییزی برای شما
۰۳ مهر ۹۲ ، ۱۱:۴۰ پایتخت نشین
لطفا آى کیو من رو زیر سؤال نبرید ولى عنوان پست چه ربطى به متن داره؟

شاید بذارید پیش پرستار یه سرى چیزهاى خوب جدید یاد بگیره.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">