وقتی که شعرهای کودکانهات ته میکشد
خب غربت این چیزها را هم دارد. یعنی هیچکس را نداری که بچهات را یک نصف روز - نه! دو ساعت - بگذاری پیشش بروی به کارهای واجبت برسی؛ دکتر بروی مثلا. یا مثلا یک سر خرید اگر بخواهی بروی، باید بچه را به نیشت بکشی از این مغازه به آنیکی. بعد بچه اول ذوق کند، بعد غر بزند و تنقلات بخواهد و بعد داد و هوارش دربیاید. از طرفی دلت هم نمیآید بچهای که هنوز جز چند کلمه چیزی نمیتواند بگوید را بسپری دست یک آدم غریبه. عادتهایش به هم میخورد، خلقش عوض میشود. بلایی سرش نیاید یکوقت؟ آدمها چطور اعتماد میکنند به همدیگر؟ من اصلا یادم رفته آدم چطور باید اعتماد کند به دیگران، بسکه ضربه خوردهام سر این موضوع.
حسهای من راجع به آیه تعادل ندارد متاسفانه. من حتی شبها که میخوابم چندبار از ترس اینکه بچهام به هر علتی دیگر پیشم نباشد از خواب میپرم. انعکاس فشارهایی است که بهم آمده؛ میدانم. حس اینکه عزیزترین موجود را، کسی را که بیشترین وابستگی را بهش داری ازت بگیرند حس بدیست. بیمار میکند آدم را. البته یکماهی است با هزار فن و کلک، مدام مچ خودم را گرفتهام که: هی! زیادی داری تند میروی؛ آرام باش. خدا خودش مواظب است. فکر کنم باز باید یک دورهی دیگر بروم مشاوره. جای این زخمها کی خوب شود، نمیدانم.