که یادت بماند
پشت پنجره باد، برگها و شاخههای درخت چندین سالهی افرا را تکان میدهد؛ آیه همانطور که ایستاده رو به روی پنجره، برای برگها دست تکان میدهد.
من آمدم همین یک خط را منتشر کنم و بروم دنبال کارم ولی آیه اینقدر داد و بیداد راه انداخت که یالا بریم ددر که من را از جایم بلند کرد. اصلا امان هم نمیدهد وقتی چیزی را میخواهد یعنی فرصت شال سرکردن هم به زور گریه فراهم شد. ولی خوب شد که رفتیم با هم. اصلا این روزهای و ساعتهای دوتایی را من کجای دنیا دیگر میتوانستم پیدا کنم؟ آن هم امروز که هوا عالیست. البته یکچیزی ته ذهنم میگفت بادش سرد است، که بود. خوب شد به زور ژاکت را تنش کرده بودم. در کوچه، سنجابها برای روزهای زمستانی ذخیره جمع میکنند این روزها. همسایهها برای آخرین بارها دارند چمنهایشان را میزنند. مدرسهی بچهها شروع شده؛ دیگر در طول زود سر و صدایشان نمیآید. محلهی جدیدمان را دوست دارم. از محلههای جا افتادهی این منطقهاست. آدمهایش هم سرشان به کار خودشان است و اکثرا جو خانوادگی است. دور و برمان پارک هم زیاد است. آیه را بردم تا community center سر خیابان و تاب بازی کرد و حالا برگشتیم.