روایتهای خواندنی-دیدنی
نشسته بودم عکسها را اسکرول مىکردم آیه هم دور و برم با اسباببازىهایش ور مىرفت و غر مىزد. (براى ثبت در تاریخ: براى اولین بار سرماخورده و آب دماغ و چشمش بند نمىآمد دیروز؛ از این قطرههاى فلان ریختم توى دماغش - بهسختى البته - و یک داروى ملایم سرماخوردگى هم دادم بهش و امروز بهتر شده). خلاصه که آیه داشت بهانه مىگرفت و من آىفون را گرفتم که او هم عکسها را ببیند. بعد رسیدیم به فیلمهایى که مامان بابا ها از بچههایشان گذاشته بودند (قابلیت جدید اینستا براى آپلود فیلم). آیه شروع کرد همراه ترنج دست زد و همراه آوا شکلک در آورد. باز همراه ترنج خودش را تکان داد و چرخید و براى مریم که شعر مىخواند و بازى مىکرد، خندید.
حس بامزهاى بود؛ ارتباط گرفتن آیه باهاشان فرق میکرد. اینها بچههای واقعی بودند نه بچههای توی فیلمها. گرچه من اغلب این آدمها از نزدیک ندیدهام نه خودشان را و نه بچههایشان ولی به علت همین شبکههای مجازی و وبلاگها، گاهی حس میکنم بین تکههایی از زندگیشان قل میخورم و میچرخم (هرچند مجازا). یک وجه این زندگى، بچههایی هستند که قصهی بزرگ شدنشان دارد به دست مامانها و باباهایشان روایت میشود، مکتوب و مصور. خواندنی و دیدنی. و خیلى زیر پوستى بچههایمان دارند با هم مرتبط مىشوند. و ما با همهی تفاوتها، از خلال عکسها و فیلمها و وبلاگها به هم نزدیک میشویم و تجربیات تقریبا یکسانی پیدا میکنیم دربارهی بچههایمان.