و خداوند دختر بچهها را آفرید محض دلربایى
وقتی شبها که خوابید بنشینی عکسهای شیطنتهای روزانهاش را ببینی و دلت قنج برود،
وقتی بدون دخترت بیرون بروی و مدام فکر کنی چیزی کم است، چیزی گم شدهاست،
وقتی از راه میرسی، چهار دست و پا، درحالی که دستهایش را چلپ چلپ میگذارد روی پارکتها، مثل فشفشه خودش را میرساند سمت تو،
وقتی هرجای خانه که راه میروی دنبالت میآید و همان دمِ پرَت مینشیند و بادقت چشم میدوزد به تکتک کارهایت،
وقتی حواست نیست و برای جلب توجه داد میکشد،
وقتی میخواهی بخوابانیش ولی تازه سر شوخی و سرخوشیاش باز میشود و چشمهایش برق میافتد،
وقتی رفتارهای منحصر به فردش کمکم بروز میکند و اداهایش مال خودش میشود،
وقتی کتاب برایش میخوانی و مدام میخواهد صفحهی پشتیش را ببیند و به سمت ته کتاب خم میکند خودش را،
وقتی یاد میگیرد انگشتان دستش را تندتند خم و راست کند به نشانهی «بیا بیا»،
وقتی با آهنگها شاد میشود و ذوق میکند،
- این «وقتیها» تمام نمیشود، هر روز بر تعدادشان اضافه میشود -
همهاش هم گمانم به این گزاره ختم میشود که: دنیا همینجا بایستد و تمام شود؛ من که راضیام. چطور دل آدم تاب میآورد اینهمه محبت را؟
خدا برای هم حفظتون کنه