مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

روزهای تابستانی

يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۰۲ ب.ظ
حالا بیش‌ از دو هفته است که آیه چهار دست و پا راه افتاده دور خانه. یعنی همان‌شب که اولین فیلم انتخاباتی دکتر عارف را نشسته بودیم دور هم می‌دیدم و همه سکوت محض بودند، آیه همان‌طور که یاد گرفته بود روی دست و پایش بایستد سه قدم رفت جلو. من گریه‌ام گرفته بود ولی فیلم عارف داشت پخش می‌شد من نمی‌توانستم زیاد ابراز احساسات کنم، بغلش کردم سفت بوسش کردم. حالا دیگر نصف خانه را من جارو می‌کشم نصفش را هم آیه در طول روز به شیوه‌ی دانه‌چین کردن و در دهان گذاشتن، جارو می‌کند. طبعا سرعت کشف و شهودش هم بالا رفته و با سرعت از این اتاق می‌رود به آن‌یکی برای پیدا کردن چیزهای جدید مخصوصا سیم. غذا هم تقریبا دیگر همه چیز می‌خورد با همان دوتا دندانش. چند روز است یاد گرفته وقتی عطسه یا سرفه می‌کند بعدش ادای خودش را درآورد و چند بار الکی عطسه کند و بخندد یا ما را بخنداند. اصولا این پدیده که بچه یاد می‌گیرد مامان بابا و اطرافیان را بخنداند خیلی پدیده‌ی پیچیده‌ایست به نظرم. 

دیروز رفته بودیم مزرعه‌ی یکی از دوستان، تازه مزرعه‌داری را شروع کرده‌اند. دویست تا گوسفند داشتند که آیه باهاشان سلام‌علیک کرد و آن‌ها برایش بع‌بع کردند و آیه هم سعی کرد ادایشان را در بیاورد. یک سگ برزو نامی هم داشتند که تقریبا دو برابر من بود قد و بالاش. کلی هم مرغ و درخت سیب و گیلاس داشتند. ذرت و سبزی خوردن هم کاشته بودند و چیزهای دیگر که من یادم نیست. ازشان تخم مرغ محلی گرفتیم و قرار شد هفته‌ی دیگر که گوسفند ذبح می‌کنند برایمان گوشت بفرستند.   

دیگر این‌که باورم نمی‌شود این‌قدر دور افتاده‌ام از گروه‌ها و گعده‌های مذهبی. نه‌که این‌جا نباشد. اتفاقا زیاد هم هستند چون شیعه‌ی عراقی و لبنانی به مراتب بیش‌تر از واترلوست. من فرصت نمی‌کنم. یعنی آدم چند تا کار را مگر با هم می‌تواند انجام دهد؟ گرچه من هنوز بیرون از خانه کار نمی‌کنم ولی همین پی‌گیری کارهایی که در آینده‌ی نزدیک می‌خواهم انجام دهم خودش خیلی وقت‌گیر است. حالا هم که مهمان دارم و طبعا عوض رتق و فتق امور 3 نفر حالا باید امور 6 نفر را راست و ریس کنم. می‌توانم به جد بگویم که زندگیم بعد از آیه و اثاث‌کشی هنوز به قول این‌وری‌ها stable نیست. اصلا هم نیست. ولی به هر حال با آیه خوش می‌گذرد. خیلی هم. این‌قدر که بقیه‌ی چیزها را نادیده می‌گیرم رسما. لابد یک‌روز هم دوباره می‌روم و خودم را قاطی یکی از همین گروه‌ها می‌کنم. 

پ.ن. کامنت‌دانی این‌جا مشکل‌دار شده است. چند نفر گفته‌اند که می‌خواسته‌اند کامنت بگذارند و نشده یا فرستاده‌اند و من چیزی دریافت نکرده‌ام. خلاصه که بنده این‌جا چیزی را سانسور نمی‌کنم. اگر کامنتتان نیست، چیزی دریافت نکرده‌ام اصلا. 

۹۲/۰۴/۰۲

نظرات  (۴)

۰۴ مهر ۹۲ ، ۱۸:۲۵ باران زده
خیلی شیرین بود این پست
چقدر خوب توصیف می کنید
آدم حس می کنه داره داستان کوتاه می خونه
خداحفظش کنه...منکه دلم ضعف رفت براش
چه جسی خوبیه انگار مادر هم با بچه اش همه چیز دوباره از نو کشف می کنه :)
الهی خدا نگه دارش باشه. چه چشم توی چشم بعبعی شده!
عی جاااااااااااانم...خدا حغظش کنهه الهییی
عروسش کنی به زودی حتی:پی

عی جااااااااان تیپشووو ماشالاااا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">