روزهای تابستانی
دیروز رفته بودیم مزرعهی یکی از دوستان، تازه مزرعهداری را شروع کردهاند. دویست تا گوسفند داشتند که آیه باهاشان سلامعلیک کرد و آنها برایش بعبع کردند و آیه هم سعی کرد ادایشان را در بیاورد. یک سگ برزو نامی هم داشتند که تقریبا دو برابر من بود قد و بالاش. کلی هم مرغ و درخت سیب و گیلاس داشتند. ذرت و سبزی خوردن هم کاشته بودند و چیزهای دیگر که من یادم نیست. ازشان تخم مرغ محلی گرفتیم و قرار شد هفتهی دیگر که گوسفند ذبح میکنند برایمان گوشت بفرستند.
دیگر اینکه باورم نمیشود اینقدر دور افتادهام از گروهها و گعدههای مذهبی. نهکه اینجا نباشد. اتفاقا زیاد هم هستند چون شیعهی عراقی و لبنانی به مراتب بیشتر از واترلوست. من فرصت نمیکنم. یعنی آدم چند تا کار را مگر با هم میتواند انجام دهد؟ گرچه من هنوز بیرون از خانه کار نمیکنم ولی همین پیگیری کارهایی که در آیندهی نزدیک میخواهم انجام دهم خودش خیلی وقتگیر است. حالا هم که مهمان دارم و طبعا عوض رتق و فتق امور 3 نفر حالا باید امور 6 نفر را راست و ریس کنم. میتوانم به جد بگویم که زندگیم بعد از آیه و اثاثکشی هنوز به قول اینوریها stable نیست. اصلا هم نیست. ولی به هر حال با آیه خوش میگذرد. خیلی هم. اینقدر که بقیهی چیزها را نادیده میگیرم رسما. لابد یکروز هم دوباره میروم و خودم را قاطی یکی از همین گروهها میکنم.
پ.ن. کامنتدانی اینجا مشکلدار شده است. چند نفر گفتهاند که میخواستهاند کامنت بگذارند و نشده یا فرستادهاند و من چیزی دریافت نکردهام. خلاصه که بنده اینجا چیزی را سانسور نمیکنم. اگر کامنتتان نیست، چیزی دریافت نکردهام اصلا.
چقدر خوب توصیف می کنید
آدم حس می کنه داره داستان کوتاه می خونه