مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

نوشته بود: حالا کافه‌ها برایم مهم شده‌اند خیلی

جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۸:۰۸ ب.ظ
از آن روزها بود که آیه از صبح یک حالی به من داده بود و اینقدر بداخلاقی کرده بود که تا ساعت 12:30 ظهر یک لیوان چایی نتوانسته بودم درست کنم برای خودم و سردرد شروع شده بود. هزار جور کار هم داشتم. کارهای خانه به کنار، یک‌سری ایمیل کاری باید می‌زدم که نیاز به تمرکز داشت. آیه که به هزار زور و زحمت خوابید، نشستم سر ایمیل‌ها ولی سردرد کذایی نمی‌گذاشت. حتی با دو لیوان چای. رفتم قهوه درست کنم یادم افتاد هم قهوه جوش برقی‌ام را سر اثاث‌کشی رد کرده‌ام رفته و هم فرنچ پرس پات را (بلد نیستم ترجمه‌اش چه می‌شود). نسکافه داشتم. درست کردم. تاریخش گذشته بود مزه‌اش ترش بود. خالیش کردم توی سینک. بی‌خیال ایمیل‌ها شدم. صبر کردم آیه بیدار شد و کالسکه‌اش را برداشتم رفتم پیاده تا نزدیک‌ترین کافی‌شاپ خیابان اصلی. 

قهوه و دونات گرفتم برای خودم، برای آیه پوره‌ی گلابی برده بودم. نشاندمش روی صندلی کنار خودم. زنگ زدم به وحید که اگر نزدیک است بیاید پیشمان. نبود. خنده‌ام گرفت. هم‌چین تصویری را عمرا به خواب هم نمی‌دیدم. خودم با یک بچه‌ که تازه نشستن یاد گرفته توی کافی‌شاپ بهش پوره‌ی گلابی بدهم و لپ‌تاپ و کتاب و ورقه‌ها دور و برم پخش نباشد. در عوض مدام مراقب باشم دور دهن بچه تمیز باشد و دستش به لیوان من نخورد و تعادلش را از دست ندهد با کله بیفتد و این‌ها. 

یاد کافی شاپی افتاده بودم که حداقل یک‌سال تویش روی تزم کار کردم. خیلی وقت‌ها فقط می‌نشستم به آدم‌ها نگاه می‌کردم. به قرارهای کاری‌شان در ساعت ناهار. به مادرهایی که با هم قرار گذاشته بودند بچه‌های قد و نیم‌قدشان را بیاورند از خانه بیرون و چیزی هم باهم بخورند. به پیش‌خدمت آن‌جا که سندرم داون داشت و با هم دوست شده بودیم. این‌که ساعت‌های مختلف تیپ و گروه سنی آدم‌هایی که می‌آمدند فرق می‌کرد. این‌که شیفت کاری پیش‌خدمت‌ها عوض می‌شد و من هنوز آن‌جا بودم. ساعت‌ها. 

طول می‌کشد تا تصویری که از خودم دارم مطابق شود با وضعیت فعلیم انگار. 

پ.ن. کافه‌ها مهم‌اند. می‌دانم. (ژاندارک یک صفحه دارد توی فیس‌بوک، حداقل عکسش را دیده‌باشم. هی‌هی‌هی)

۹۲/۰۲/۱۳

نظرات  (۶)

اوم شکلکه اشتباه شده ها می خواستم بگم به به!!!!
اون قسمت که گفتین مادرها همراه بچه های قدو نیم قدشون با هم تو کافه قرار میذارن و میان چیزی هم میخورن خییییییلی دوست داشتنی بود!
سلام اینقدر خوشحالم که اینجا داره بازم تند تند آپ میشه. ان شالله همیشه سالم باشید در کنار آیه سادات.دعاگوی شما از مشهد الرضا

پاسخ:
پاسخ:
سلام ما رو برسونید به حضرت رضا
این تصویر مبهم بعد از گرفتن یک نقش مهم در زندگی خیلی عجیبه و خیلی سخت!
من ایندمو داشتم میخوندم با این پست.
نمیدونم چرا احساس میکنم دوست ندارید بهتون کامنت بیم یعنی حداقل بعضی از افرادو دوست ندارید نظراتشونو.
حس بدیه اما هست

پاسخ:
پاسخ:
اى بابا. نه اینطور نیست. من فقط خیلى تو جو پاسخگویى نیستم.
مطالب عالی. ولی چرا از همسرتون نمینویسید اصلا؟

پاسخ:
پاسخ:
کظم پاسخ مى کنیم . و این از سخت ترین خوددارى ها همراه با فشردن دندانها روى هم است.
پُستِ پُرکِششیه برای من؛ از خیلی جهات.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">