نوشته بود: حالا کافهها برایم مهم شدهاند خیلی
قهوه و دونات گرفتم برای خودم، برای آیه پورهی گلابی برده بودم. نشاندمش روی صندلی کنار خودم. زنگ زدم به وحید که اگر نزدیک است بیاید پیشمان. نبود. خندهام گرفت. همچین تصویری را عمرا به خواب هم نمیدیدم. خودم با یک بچه که تازه نشستن یاد گرفته توی کافیشاپ بهش پورهی گلابی بدهم و لپتاپ و کتاب و ورقهها دور و برم پخش نباشد. در عوض مدام مراقب باشم دور دهن بچه تمیز باشد و دستش به لیوان من نخورد و تعادلش را از دست ندهد با کله بیفتد و اینها.
یاد کافی شاپی افتاده بودم که حداقل یکسال تویش روی تزم کار کردم. خیلی وقتها فقط مینشستم به آدمها نگاه میکردم. به قرارهای کاریشان در ساعت ناهار. به مادرهایی که با هم قرار گذاشته بودند بچههای قد و نیمقدشان را بیاورند از خانه بیرون و چیزی هم باهم بخورند. به پیشخدمت آنجا که سندرم داون داشت و با هم دوست شده بودیم. اینکه ساعتهای مختلف تیپ و گروه سنی آدمهایی که میآمدند فرق میکرد. اینکه شیفت کاری پیشخدمتها عوض میشد و من هنوز آنجا بودم. ساعتها.
طول میکشد تا تصویری که از خودم دارم مطابق شود با وضعیت فعلیم انگار.
پ.ن. کافهها مهماند. میدانم. (ژاندارک یک صفحه دارد توی فیسبوک، حداقل عکسش را دیدهباشم. هیهیهی)