از روزهای ساده و دلایل واضح
بعد امروز من و آیه صبح رفتیم خرید. یک هفته نشده که شروع کرده به میوهجات و سیفیجات و غیره خوردن. رفتم چند قلم میوه و سبزی ارگانیک بخرم که برایش درست کنم. ظهر گذشته بود که رسیدیم خانه. بادام چرخ کردم برای حریره، گذاشتم بپزد. سیب گذاشتم بپزد. سیبزمینی شیرین قرمز گذاشتم بپزد ... بادام سر رفت روی گاز - بادام هم مگر سر میرود آخر. لجم در آمد باید تمیزش میکردم که بتوانم برنج و خورشت ناهار؟ شام؟ را بپزم.
دور بعدی پوره کردن همهی اینها و قوام آوردن حریره بادام و جا انداختن خورشت و دم کردن برنج بود. همهی این کارها هم البته با سر و صدای آیه و شکلک و واروی من. تا همین حالا که ساعت 7:30 عصر است یکسره توی آشپزخانه بودهام یا لباسهایش را شستهام و تا کرده ام و غیره.
خندهدار است برایم. از یک خودخواهی محض انگار رسیدهام به دیگرخواهی محض بدون اینکه اعتراضی داشته باشم. آدم مات میماند اینهمه ساعت داشت در روز پیش از آیه، چه کار میکرد دقیقا؟ من البته یادم است درس میخواندم و حرص میخوردم و گاهی هم دوستی میکردم با این و آن.