مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

دلم برایت تنگ می‌شود

يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۲۴ ق.ظ
یک‌چیزی دارد توی گلوی من هی بالا پایین می‌رود. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم که چیزی ننویسم از دکتر صدیق. همین یکه‌به‌دوهای توی فیس‌بوک و غیره برای من کافی‌ست که همه‌ی آن‌چه از صدیق یاد گرفته بودم و همه‌ی آن‌چه او را برایم «استاد» می‌کرد را برای خودم نگه‌دارم یا نهایتا بنویسم و منتشر نکنم. این التهاب و بداخلاقی ما جماعت کی قرار است تمام شود من نمی‌دانم.

پیش از این‌که بروم ایران به نفیسه پیغام دادم که رسیدیم تهران یادت باشد برویم دیدن صدیق- خودم توی دلم می‌لرزید. من آدم دیدن او در این حال و روز نبودم برای همین تنها نمی‌خواستم بروم. تهران هزار بار با خودم گفتم می‌روم می‌بینمش. به قدر همان هزار بار دلم آمد توی دهنم و نرفتم. تا شب آخر همین‌طور در هول و ولای دیدنش بودم. نرفتم. حالا که از دیروز خبرش آمده، از این‌که ندیدمش ناراحت نیستم، هنوز برایم همان دکتر صدیق سر کلاس‌ها با آن لحن جسور و رک‌ و نگاه تیزبینش باقی مانده. از این‌که نشد یک‌بار دیگر بنشینم و با هم گپ بزنیم ناراحتم. مثل همان هزار باری که من از این‌جا می‌رفتم تهران و توی اتاق دانش‌کده می‌نشستیم ساعت‌ها حرف می‌زدیم و تا دانش‌جویی کسی می‌آمد باهاش کار داشت، من می‌گفتم: پس من رفع زحمت می‌کنم و او می‌گفت: حالا بشین؛ کجا می‌ری؟ و دانش‌جوها می‌آمدند و پروژه‌ها را تحویل می‌دادند و چانه‌ی نمره می‌زدند و امضای پای فلان ورقه را می‌گرفتند می‌رفتند و من همان‌طور نشسته بودم آن‌جا و صدیق حرف می‌زد و من گوش می‌کردم و گوش می‌کردم و آخرش هم 2 تا از هزار سوالم را فرصت نمی‌شد بپرسم و می‌آمدم بیرون. 

من همان گفتگوی تلفنی آخرم با او را هم سعی می‌کنم یادم نیاورم. چطور باور می‌کردم این‌طور به‌هم ریخته باشد از اتفاقات این‌ سال‌ها. نه از اتفاقات؛ گمانم از ما (حداقل آن‌روز که با من حرف می‌زد - خانه‌ی نفیسه اینا بودم که بعد از هزار بار میس‌کال انداختن زنگ زد بهم - دلش از ما پر بود). از دانش‌جوهایش که هر کدام به سمتی رفته بودند و عده‌ای چاله و چاه را ندیده بودند و رسیده بودند جایی که نباید می‌رسیدند (شاید). 

برای من که سالی دوسالی یک‌بار می‌آیم ایران، کسی نمی‌میرد، کسی پیر نمی‌شود، کسی مریض نمی‌شود، کسی از مریضی نابود نمی‌شود، بچه‌ها بزرگ نمی‌شوند، ... برای من زمان ایستاده حول و حوش همان سال 83. این البته من را ویران می‌کند وقتی واقعیت بیرونی با ذهنیات من نمی‌خواند ولی حداقل خوبیش است که من همیشه فکر می‌کنم دکتر صدیق همین‌‌طور نشسته در اتاقش توی دانش‌کده با یک میز پر از کتاب و ورقه و پوشه و تلفنی که مدام زنگ می‌زند و دانش‌جوهایی که مدام دور و برش‌اند و نگاه از بالای عینکش که دارد به حرفای این و آن پوزخند می‌زند.  

پ.ن. وبلاگ جامعه‌شناسی زمینی‌ش را از صحنه‌ی روزگار محو کردند. من بعضی از متن‌هایش را دارم ولی. 

۹۲/۰۲/۰۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">