مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

سفرنامه‌ی ایران -2

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۲۳ ب.ظ
همان‌روزهای که تازه رسیده بودم، وقت روضه‌ی آخر ماه خانه‌ی مامان این‌ها بود. دهه‌ی اول فاطمیه هم بود. ولی برنامه به خاطر من و شلوغی دم عید، قرار بود برگزار نشود. به هر حال همان شب بابا گفته بود آقای صدقی بیاید و بنشینیم دور هم یک‌ربع روضه بخواند پیش از نماز مغرب. از برنامه‌ی محرم خانه‌مان روضه نرفته بودیم دیگر. با آیه هفت نفر شدیم. این روضه‌های کوچک و دور همی همیشه دل من را گیر می‌اندازد. 

یک شب دیگر هم - توی تعطیلات عید -  رفتیم حسینیه‌ای که سال‌ها پیش گاهی برای شب‌های احیا می‌رفتم. چند نفر از نوحه‌خوان‌های هیئت قدیمیمان آن‌جا بودند. وقتی رسیدیم هنوز خلوت بود، آیه را گذاشتم روی زمین، هی با تعجب آدم‌ها و حسینیه را نگاه کرد. بعد کم کم شلوغ شد و جای نفس‌کشیدن نبود، فکر نمی‌کردم توی تعطیلات،‌ روضه این‌قدر طرف‌دار داشته باشد. دلم تنگ شده بود برای آن جو قدیمی. (سخنران یکی از سخنران‌های روضه‌ی خانه‌ی مامان بابا بود. من نشنیده بودم حرفهایش را. حس انسجام نمی‌کردم توی سخن‌رانی‌اش. شاید آن‌شب این‌طور بود البته - شب شهادت بود و آخرین شب مراسم آن‌جا. کمی این‌شاخه به آن شاخه بود. هرچند گاهی دلیل این مشکل اطلاعات زیاد سخن‌ران است که می‌خواهد همه‌ش را یک‌جا به گوش مخاطب برساند؛ بگذریم. شاید من این‌ سال‌‌ها این‌قدر سخن‌رانی خوب شنیده‌م که سطح توقعم بالاست از این آدم‌ها). 

یک‌شبی هم - شب آخری که فردایش داشتم بر می‌گشتم، رفتم شب اول مجلس شیخ حسین. نزدیک بود بهمان. آن حس طوفانی پیش از سفر فرو نشست با حرف‌هاش. آیه را نبرده بودم آن‌شب. شش دنگ حواسم پی حرف‌هایش بود که رسوخ می‌کرد به اعماق دل. اگر نرفته بودم این مجلس را سفر ایرانم حتما چیزی کم داشت. 

۹۲/۰۲/۰۳

نظرات  (۴)

ژانر شما دستم اومده تقریباً!
شیخ حسین البته واعظ قهاریه ولی نه اینقدر که رسوخ کنه به اعماق دل. یعنی برای من نه دیگه.
وقتی باگ بیینید تو یه سخنران دیگه نمیشه از این احساسا داشت. راستی شما چرا باگ نمی بینید تو اینا؟

پاسخ:
پاسخ:
اِ. چیه این ژانر؟ منم بدونم خوبه :)
بعد هم این‌که خوبه که یک‌سری چیزا رو از یک‌سری چیزای دیگه جدا کنیم.
سلام
خیلی حواستون به این دلتون باشه الان معلومه خیلی سفیده که راحت چیزای خوبو خیلی عالی جذب میکنه حالا اگر یه لکه ام بیوفته بیا و درستش کن حالا بهتریم مداحای دنیا بیان دیگه مگه حال میده .
برای ما که لکه تبدیل به یه اقیانوس شده .
هر جا که روضه ی اباعبدالله است میگن قبست اگر برا خودتون هم روضه خوندین حتی اگر روضه نرفتید برای دل ما هم دعا کنید.
خودم بعدِ نوشتنش احساسِ خودآقای‌دولابی‌پنداری داشتم. «آقا» هم از این «یک‌وقت»ها داره البته. کدوم؟ :)

پاسخ:
پاسخ:
دومی :)
چه خوب؛ روضه و فضای جلساتِ مذهبی/ معنوی برای دل و روح و جان لازم‌اند. بالاخره یک «تأمّل»ی هست دیگه. آدم در این‌جور جلسات تأمّل می‌کند به چیزی، توجّه پیدا می‌کند به یک امرِ «خوب»ی. یک‌وقت در یک آکادمی آدم توجّه پیدا می‌کند به یک مسئله‌ی علمی، یک‌وقتی هم در هم‌چه جمع و جلساتی توجّه پیدا می‌کند به یک مسئله‌ی الهی. بعد از این‌همه سال، خوب می‌فهمم که چه‌قدر به «هیئت» نیاز دارم و چه‌قدر که هیئت به من نیاز ندارد. سکتورهای تصاویرِ ذهنی و سمع و بصرِ آیه را خوب دارید با چیزهای محکم و معقول و بطن‌دار پُر می‌کنید. مِن‌بعدش هم خوب باشد إن‌شاءالله.

پاسخ:
پاسخ: نمی‌گم لحنتون شبیه کی شده تو این کامنت. مخصوصا توی این جمله‌ی «یک وقت در یک آکادمی ...» خودتون می‌دونید؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">