سفرنامهی ایران -2
یک شب دیگر هم - توی تعطیلات عید - رفتیم حسینیهای که سالها پیش گاهی برای شبهای احیا میرفتم. چند نفر از نوحهخوانهای هیئت قدیمیمان آنجا بودند. وقتی رسیدیم هنوز خلوت بود، آیه را گذاشتم روی زمین، هی با تعجب آدمها و حسینیه را نگاه کرد. بعد کم کم شلوغ شد و جای نفسکشیدن نبود، فکر نمیکردم توی تعطیلات، روضه اینقدر طرفدار داشته باشد. دلم تنگ شده بود برای آن جو قدیمی. (سخنران یکی از سخنرانهای روضهی خانهی مامان بابا بود. من نشنیده بودم حرفهایش را. حس انسجام نمیکردم توی سخنرانیاش. شاید آنشب اینطور بود البته - شب شهادت بود و آخرین شب مراسم آنجا. کمی اینشاخه به آن شاخه بود. هرچند گاهی دلیل این مشکل اطلاعات زیاد سخنران است که میخواهد همهش را یکجا به گوش مخاطب برساند؛ بگذریم. شاید من این سالها اینقدر سخنرانی خوب شنیدهم که سطح توقعم بالاست از این آدمها).
یکشبی هم - شب آخری که فردایش داشتم بر میگشتم، رفتم شب اول مجلس شیخ حسین. نزدیک بود بهمان. آن حس طوفانی پیش از سفر فرو نشست با حرفهاش. آیه را نبرده بودم آنشب. شش دنگ حواسم پی حرفهایش بود که رسوخ میکرد به اعماق دل. اگر نرفته بودم این مجلس را سفر ایرانم حتما چیزی کم داشت.
شیخ حسین البته واعظ قهاریه ولی نه اینقدر که رسوخ کنه به اعماق دل. یعنی برای من نه دیگه.
وقتی باگ بیینید تو یه سخنران دیگه نمیشه از این احساسا داشت. راستی شما چرا باگ نمی بینید تو اینا؟