مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

سفرنامه‌ی ایران - 0

چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۲، ۰۹:۲۵ ب.ظ
تصمیم ایران رفتن من و آیه، ناگهانی نبود. یعنی از پیش از به دنیا آمدن آیه، وقتی به مامان اینا ویزا ندادند من فهمیدم که باید بعد از چند ماه بروم ایران. طبعا چون همه دلشان قنج می‌رفت برای دیدن بچه. ولی آن موقع نه حرف عوض کردن شهر بود نه اثاث‌کشی. اتفاق ناگهانی همان جابه‌جا شدن ما بود که با بچه‌ی سه چهار ماهه و یک خانه‌ی سه طبقه‌ی پر وسیله سخت بود. اسباب و اثاثی که یک سومش را من نمی‌دانستم مال کی هست و از دوران زندگی مجردی و هم‌خانه‌های وحید مانده بود آن‌جا. حالا قصه‌ی این را نمی‌خواهم بگویم الان. این را گفتم که معلوم شود وحید چرا همراهمان نیامد ایران؛ چون کارش را تازه عوض کرده بود و نمی‌شد. همین. 

بعد ما آمدیم این‌خانه و مهرناز آش‌پزخانه را تمیز کرد و فتحیه اسباب را از جعبه‌ها در آورد تا ما توانستیم یک کم روی پای خودمان بایستیم. همه‌ی این مدت آیه هم‌کاری کرد به غیر از این‌که بد شیر می‌خورد. 

بحث سفر اما چیز دیگری‌ست. آدم که می‌خواهد پاشود برود سفر با یک بچه‌‌ای که هنوز پبج ماهش نشده باید مدام حواسش جمع باشد توی آن بیست و چهار ساعتی که در راه است چیزی کم و کسر نیاورد. از لباس و پوشک گرفته تا شیر و اسباب‌بازی و کرم و دستمال و فلان. یعنی این بچه‌ها این‌قدر بار دارند برای سفر رفتن که باید وزن چمدان بچه‌ها را دو برابر حساب کنند این خطوط هوایی. تازه من آدم وسواسی‌ای نیستم و با حداقل وسایل مورد نیاز سفر می‌کنم. ولی خب نیازهای بچه آنی و لحظه‌ایست و باید همه‌چیز دم دستت باشد.

خلاصه که چمدان بستن من یک هفته طول کشید. بس‌که هنوز همه‌ی وسایل توی کارتن‌های اثاث‌کشی بود و آیه هم بود در ضمن که هنوز با خانه و جای جدید اخت نشده بود. 

پرواز اول من با ایرکانادا بود که بسیار پرواز مزخرفی‌ست. از قبل برای آیه سفارش گهواره داده بودم که نزدیک نه ساعت پرواز بچه‌به‌بغل نباشم. پرواز بسیار شلوغی بود و با این‌که جای گهواره وجود داشت، سر مهمان‌دار به دلایل واهی مثل این‌که این بچه خیلی پرتحرک‌‌ست و وزنش بیش‌تر از حد گهواره است (که نبود) و غیره برای آیه گهواره وصل نکرد. من هم البته اعتراض خودم را کردم ولی فایده نداشت (حس کردم بغض نژادی دارد در رفتارش). خلاصه که نه ساعت بچه توی بغل من بود و جفتمان خسته شدیم ولی بی‌تابی نکرد. این فوبیای گریه‌ی بچه در پرواز که همه مدام به من یادآوری کردند برای ما پیش نیامد. به هر حال بچه گاهی گریه می‌کند ولی آیه از آن گریه‌های کش‌دار و ناتمام نکرد. 

چون پرواز نیمه شب ما بود و آیه همش بغل من بود، پلک نزده بودم. وقتی توی فرودگاه فرانکفورت پیاده شدیم عملا چشم‌های من هر چیزی را دو سه تا می‌دید و فقط دنبال یک صندلی بودم که کمی بخوابم. خوب فرودگاهی بود ولی. یک‌بار دیگر هم از این‌جا برگشته بودم کانادا ولی ترانزیتم خیلی کم بود. این‌بار نه ساعت مهمان آلمان بودیم و باید سر می‌کردیم یک‌طوری این همه ساعت را. 

از همان لحظه‌ی پیاده‌ شدن هم فهمیدم که این آلمانی‌ها بچه ندیده‌اند. به شدت آیه را تحویل می‌گرفتند و اجازه می‌گرفتند دستش را بگیرند یا به موهاش دست بکشند (بس‌که بچه‌م مو دارد). چون با بچه بودم از در مجزایی وارد سالن ترانزیت شدم و همه مامورها یک‌بند داشتند کمک می‌کردند به باز و بسته کردن کالسکه و حمل ساک آیه و غیره (کانادا هم حتی این‌طور نبود). خلاصه که سعی من در خوابیدن تقریبا بی‌فایده بود. همه‌ی سالن‌های فرودگاه را متر کردیم با آیه و توی فروشگاه‌ها چرخیدیم و فقط یک کمی آیه خوابید که من توانستم چند صفحه کتاب بخوانم. بعد رفتم توی نمازخانه‌ی فرودگاه برای نماز ظهر و پتوی آیه را پهن کردم که یک کم برای خودش غلت بخورد تا پرواز بعدی.

(باز هم نماز‌خانه‌ها. هرجای دنیا هم که باشی انگار همین عبادت‌گاه‌ها هستند که آرامت می‌کنند.)

پرواز بعدی با لوفتانزا بود و مثل همیشه عالی. صندلی‌های کنار من خالی بود و یک خانوم دیگر با کژال یک‌سال و نیمه‌ اش، آن سر ردیف نشسته بود. برای بچه‌هایمان گهوار نصب کردند و آیه عین چهار پنج ساعت را خوابید از فرط خستگی. من هم که دیگر ساعت خوابم گذشته بود با خانومه که اهل کرمان بود و از امریکا می‌آمد، حرف زدم و life of Pi دیدم. 

تهران که رسیدیم برای ما بچه‌دارها صف جدا درست کردند برای کنترل گذرنامه. آقاهه خیلی خوش‌اخلاق گفت: پاسپورت‌های کشور لعین (یا یک همه‌چین چیزی) کانادا را هم بده چک کنم. من هیچ‌وقت نفهمدیم چرا وارد شدنه پاسپورت‌های کانادایی ما را چک می‌کنند. مهر اولین ورود به خاک ایران را برای آیه زد و گفت خوش آمدی آیه سادات. 

از بالای پله‌ها حسین را دیدم بعد بابا و نگار را. خیلی خسته بودم. آیه هم توی کالسکه خواب و بیدار بود. ولی هیجان‌زده بودم. پایین که رفتم حسین آمد این‌طرف برا کمک به برداشتن چمدان‌ها. بابا و نگار هم پشت‌بندش. لحظه‌ی عمیقا پر احساسی بود. بابا همین‌طور زل زده بود به آیه مثل یک موجود مقدس. نگار از هیجان بالاپایین می‌پرید. آیه باچشم‌های خواب‌آلود تعجب کرده بود. تازه یادش افتاد یک سیستم دفاعی-اعتراضی دارد به نام گریه و از همان جا بغض و گریه را شروع کرد تا رسیدیم خانه و هم‌چنان ادامه داد تا چند ساعت بعدش. حتی زیر دوش حمام هم حاضر نشد آرام شود تا توانستم بخوابانمش.

از همان بدو ورود فهمیدم که این سفر با سفرهای قبلی فرق می‌کند. همه‌چیز حول محور آیه می‌چرخد. حتی سفر ایران من که تازه شروع شده بود. نسبت من با امور و اتفاقات دیگر آن نسبت قدیمی نبود. مادر شدن یک پدیده‌ی بی‌زمان و بی‌مکان است ولی یک روزی هم باید بنشینم بنویسم که این حس مادرگونه‌ی مقدس که راجع‌ بهش می‌گویند و می‌نویسند یک تصویر بزرگ‌نمایی شده و آیده‌آل‌پندارانه‌ی تقریبا غیرواقعی‌ای‌ست از زندگی مادرها. بعله. 

۹۲/۰۱/۲۸

نظرات  (۱۳)

اینکه فرودگاه نمازخونه داره برام خیلی جالب بود!
من اصلن قبلا اینطوریا نبودم ولی الان هرکی از مادر شدن حرف بزنه قند تو دلم آب میشه...به نظرم شما مادر خیلی خوبی هستی( مخصوصا وقتی آیه نازنینت نوجوان بشه )

پاسخ:
پاسخ:
امیدوارم که این‌طور باشه :)
اونا رو که دیده بودم اما یکیشون مال آبان ه یکی هم گمونم مال دی بود!که هر دوشون کوچولو بود
الان از آیه سادات نازنین 6 ماهه برامون عکس بذارید لطفاَ
سلام.بعد از سفرنامه های حج کمتر مطلب دلچسب داشتی تا این اواخر که دوباره مثل قدیم شده
سلام دوباره
اما به نظرم به نسلمونم ربط داره فارغ از نگاه خاص هرکدوممون به زندگی .
اینم به نظرم یه بحث جامعه شناختیه که من خیلی روش مطالعه ای نداشتم اما همینکه تجربه های هم نسلیامونو که البته هم عقیده هامون هم هستند برای من خیلی جالبه و کلی چیز یاد میگیرم.
سلام
خوشحال شدم جواب بقیه کامنتارو دادی چون داشتم عقده ای میشدم چرا اینجا کسی جواب کسیو نمیده.
البته شاید حال نداشته باشی جواب منو بدی اما ما به همین امید کامنت میزاریم (به امید یه دیالوگ)
یعنی همین چند روز اومدید ایران؟؟؟
میدونی برام اینکه نسلای ما ازدواجاشون خونه داریاشون شوهر داریاشون و بچه داریاشون چه جوریههمیشه یه سوال بوده و شایدم یه دغدغه البته نه همه ی هم نسلیامون در واقع هم نسلیای هم دغدغمون !برام سوال بود شما همه ی این پروسه رو طی کردید و من و خیلیای دیگه اول اولشیم.
خوبه دارید انقدر ساده حرفاتون میزنید.
من اصلا اینطوری نیستم برا همین همش دارم با خودم حرف میزنم .
یا حق

پاسخ:
پاسخ:
سلام. پاسخ دادن من به کامنت‌ها خیلی معمول نیست. یک علتش این‌ه که ممکن‌ه باعث شه مخاطب‌محور شم. علت‌های دیگری هم داره که شاید اگر آرشیوخوان باشی بهش برسی.
در مورد این سفرنامه هم این‌که من تازه سفر ایرانم تموم شده و برگشته‌م. حالا دارم درباره‌ش می‌نویسم.
در هر حال ممنونم از کامنت‌هات.
سوالت رو هم درست متوجه نشدم. یعنی چی چجوری می‌شه ازدواجاشون و غیره؟ به نظرم این چه‌جوری می‌شه به نسل ما و قبل و بعد ما ربطی نداره. به شیوه‌های زندگی‌مون و نوع نگاهمون و توقعات و آرزوهامون و خیلی چیزای دیگه ربط داره. البته می‌شه وارد مباحث سبک زندگی به لحاظ جامعه‌شناختی و این‌ها هم شد.
ما عمیقاَ دلمون میخواد یه عکس از این آیه سادات ببینیما!
میشه لطفاَ

پاسخ:
پاسخ:
:) تو پست‌های قبلی هست عکسش
۲۹ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۲۸ سیده فاطمه (راحیل)
سلام
از وبلاگ لینک زن رسیدم به مطلبت که درباره فاطمیه نوشته بودی، آمدم تو وبلاگت که نظر بدم برات که خوجه یعنی چی؟ بعدپست های دیگه وبلاگت را خوندم و دوزاریم افتاد کی هستی :)
الحمدلله به سلامت رسیدی ... اینکه فرودگاه آلمان نمازخونه داشت جالب بود برام ... فرودگاه کانادا هم نمازخونه داره یا آلمان بخاطر کثرت مسلمانهاش اینطوره؟
موفق باشی نرگس جان ... مادرمهربون

پاسخ:
پاسخ:
سلام فاطمه
تقریبا همه‌ی فرودگاه‌های بین‌المللی اروپا و شمال امریکا عبادت‌گاه برای ادیان مختلف دارند. گاهی همه‌شون با هم یک اتاق دارند گاهی هم جدا جدا.
حالا من نفهمدیدم هنوز سوالت درباره‌ی جماعت خوجه پابرجاست یا برطرف شد؟
(من یک کمی دست بردم تو کامنتت در ضمن)
"مهر اولین ورود به خاک ایران را برای آیه زد و گفت خوش آمدی آیه سادات." اشک می آورد بر چشم. این تنهایی اینجا می چلاندمان ...
"این حس مادرگونه‌ی مقدس که راجع‌ بهش می‌گویند و می‌نویسند یک تصویر بزرگ‌نمایی شده و آیده‌آل‌پندارانه‌ی تقریبا غیرواقعی‌ای‌ست از زندگی مادرها."

متوجه هستم چی میگین. از اوون نوشته ها دفاع نمی کنم ولی به نظرم مادری مقدسه اما نوعش با اونچه احتمالاً تو ذهن شماست فرق داره. در واقع فقط آرامش سر سجاده و فضای محراب نیست که به تقدس ربط داره. قداست تو زندگی مادری که هول هولکی داره به بچه اش می رسه جاری است.

پاسخ:
پاسخ:
خب حالا بذار من بنویسم شاید همین چیزا رو می‌خوام بگم :)
خوب مثلاً همین عوض کردن خانه. آنطور که به نظر می‌رسه این اتفاق برای شما چندان خوش‌آیند نبوده و نیست. ولی آن طور که دنبال کردم هیچ وقت درباره‌اش غر نزدید. خوستم الان این مثال رو درباره مسایل کوچکتر بگم. ولی شاید کسی پیدا بشه و مخالفت کنه که به نظرش اتفاقاً شما آدم غرغرویی هستید. اما این نظره منه.

پاسخ:
پاسخ:
پس خیلی بد نوشتم. اتفاقا این عوض کردن شهر رو خانه رو که خیلی هم دوست داشتم :) آدم غر غرویی هم نیستم در کل :)
اصلاً از بعدِ عکس، خیلی متنِ پُرکششی شد. عینِ یک سریال الآن دلم می‌خواد بقیه‌شو بدونم. خیلی خووووب. لحظه‌ی رسیدنو رمانتیکش هم نکردید، تعلیقش رفت بالا :)

پاسخ:
پاسخ:
گمونم من اصلا بلد نیستم رمانتیک بنویسم. یعنی از خودم سراغ ندارم مگر خیلی مواقع خاص.
برخورد‌تون با آنچه برای شما اتفاق می‌افته جالبه.

پاسخ:
پاسخ:
مثلا؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">