در حسرت کوهها
سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۸:۱۶ ق.ظ
از صبح هوا ابری بود. باران میبارید. با گریهی آیه از خواب بیدار شدم و فکر کردم کاش ماشین را دیروز نزده بودم توی گاراژ؛ اقلا الان زیر باران تمیز شده بود. از آن صبحهایی بود که شبیه غروب است و قرار است هوا تاریک شود نه روشن. کنار زدن کرکرهها و پرده هم فایدهای نداشت. خانه تاریک بود همچنان و من قصد کرده بودم حتما امروز آخرین تکههای لباسها و وسایل چمدانها را سر جاهایشان بگذارم که فکرم از این حال پریشان بینظم راحت شود. خودم را البته گول میزنم. چمدانها که به کنار، این خانه هم خانه نشده در همین چند ماه و هنوز داریم با حداقل وسایل زندگی میکنیم ولی گیر ذهنی من این نیست. خودم میدانم. حتی همین دنبال کار گشتن و نگرانی از اینکه در این شهر جدید، هیچ لینک معقول و معتبری ندارم که از طریقش وارد فضای غیر آکادمیک شوم و وسوسهی اپلای کردن دوبارهی پیاچدی هم نیست؛ میدانم.
همهی روز سر خودم را گرم کردم به جمع و جور کردن خانه و غذا پختن و کارهای آیه. آن وسطها هم اینستاگرامبازی و چند صفحه کتاب. عصری هوا باز شد. آسمان آبی و یک خورشید ناگهانی درخشان غربی. سمت شرق آسمان یکسری ابر خاکستری دور دست داشتند از شهرمان میرفتند. انقدر متراکم و تیره و همسطح افق که خیال کردم کوه سبز شده پیشت خانههای سمت راست خیابان. دلم فرو ریخت برای کوهها. حتی کوه برای من مقولهی دلتنگی آوریست؛ خیلی هم.
موهای آیه را شانه کردم. دمموشی بستم برایش. یک حس رضایتمندی خاصی از اینکه دختر دارم بهم دست داد و رفتم پی بقیهی کارهای خانه. فکرم اما جای دیگری بود، هست؛ هنوز.
پ.ن. خودم میدانم. نوشتهام هدفمند نیست. تمرین است که باز برگردم به نوشتن. شاید سفرنامهی ایران رفتنمان را نوشتم.
۹۲/۰۱/۲۷
همه اهل جهان، جمله گرفتار شبند
چو بیایی غم و ظلمت برود از عالم
شاد گردد دل آنان که گرفتار غمند