همیشه انگار خیال کرده باشم
همیشه اینطور است که وقتی میروم ایران تا یک هفته به خودم بد و بیراه میگویم که برای چی باز پاشدم آمدم اینجا که حرص بخورم و زندگیم زیر و زبر شود. این زیر و رو شدنه البته وجوه متخلف دارد. یکیش همین روابط خانوادگی و احساسی است، یکیش وضعیت بینظم زندگی شهری است، یکیش هم این حس «چرا بر نمیگردی همینجا زندگی کنی لامصب» است (سیاست و اقتصاد و اینها هم که بماند). بعد از یک هفته، وارد مرحلهی صلح نسبی با دنیایی که غریب آشناست برایم میشوم- یادم میآید چطور زندگی میکردهام پیش از این. یعنی هی جا میخورم از اتفاقات ریز و درشت و بعد سریع خودم را منطبق میکنم با متنی که پیش از این برایم آشنا بوده و دست از تعجب میکشم. هفتهی آخر همیشه هفتهی شلوغی است. وقتی مینشینم توی هواپیما انگار از مارتن رها شدهام -ماراتن دید و بازدیدها و خریدها و گشت و گذارها- و هنوز دارم نفس نفس میزنم. اینبار که اوضاع بغرنجتر هم بود به خاطر آیه.
وقتی بر میگردم، پایم را که از هواپیما میگذارم بیرون - بلا استثنا هر بار - خودم را مهمان یک سری واژهی سنگین میکنم که چرا این بلا را سر خودت آوردهای و تو اینور دنیا چه میکنی و چه سنخیتی با این در و دیوار داری؟ و یک حس تلخی نسبت به آدمها و خیابانها و هوا و زمین میآید زیر زبانم. بعد هی باید به خودم یادآوری کنم که همین چهار پنج هفته پیش که رسیده بودی ایران، داشتی به خودت فحش میدادی که چرا خودت را از حالت زندگی نسبتاً متعادل به ورطهی بینظمی نسبتاً مطلق ایران انداختی (حالا این بینظمی و آشفته احوالی وجوه مختلف دارد).
ولی به هر حال سفر خوبی بود. دیدارهایمان تازه شد. شمال رفتم بعد از قرنی. دوستان صد سال ندیده را دیدم. بعد از مدتها بهار تهران را دیدم (و این از آرزوهای دور و دراز من بود در طول این سالها) و همهی سفر انگار در یک چشم به هم زدن تمام شد. حالا که اینها را مینویسم نه آن شب دعای کمیل حرم امام رضا را باور میکنم، نه ساعت سال تحویل توی امامزاده صالح را، نه خرید عید بازار تجریش را نه خیابانگردی و پارک صدف را و نه آن روضهی هفت نفره را. انگار همه را خیال کرده باشم.