مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

همیشه انگار خیال کرده باشم

يكشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۲، ۱۱:۴۹ ق.ظ
از سفر ایران برگشته‌ام. آمدنه، تهران بارانی بود، فرانکفورت هم بارانی بود، اتاوا آفتابی. نکته‌ی باران برای خودم مهم است و شاید برای کس دیگری مهم نباشد برای همین توضیح نمی‌دهم. 

همیشه این‌طور است که وقتی می‌روم ایران تا یک هفته به خودم بد و بی‌راه می‌گویم که برای چی باز پاشدم آمدم این‌جا که حرص بخورم و زندگیم زیر و زبر شود. این زیر و رو شدنه البته وجوه متخلف دارد. یکیش همین روابط خانوادگی و احساسی است، یکیش وضعیت بی‌نظم زندگی شهری است، یکیش هم این حس «چرا بر نمی‌گردی همین‌جا زندگی کنی لامصب» است (سیاست و اقتصاد و این‌ها هم که بماند). بعد از یک هفته، وارد مرحله‌ی صلح نسبی با دنیایی که غریب آشناست برایم می‌شوم- یادم می‌آید چطور زندگی می‌کرده‌ام پیش از این. یعنی هی جا می‌خورم از اتفاقات ریز و درشت و بعد سریع خودم را منطبق می‌کنم با متنی که پیش از این برایم آشنا بوده و دست از تعجب می‌کشم. هفته‌ی آخر همیشه هفته‌ی شلوغی است. وقتی می‌نشینم توی هواپیما انگار از مارتن رها شده‌ام -ماراتن دید و بازدیدها و خریدها و گشت و گذارها- و هنوز دارم نفس نفس می‌زنم. این‌بار که اوضاع بغرنج‌تر هم بود به خاطر آیه.

وقتی بر می‌گردم، پایم را که از هواپیما می‌گذارم بیرون - بلا استثنا هر بار - خودم را مهمان یک سری واژه‌ی سنگین می‌کنم که چرا این بلا را سر خودت آورده‌ای و تو این‌ور دنیا چه می‌کنی و چه سنخیتی با این در و دیوار داری؟ و یک حس تلخی نسبت به آدم‌ها و خیابان‌ها و هوا و زمین می‌آید زیر زبانم. بعد هی باید به خودم یادآوری کنم که همین چهار پنج هفته پیش که رسیده بودی ایران، داشتی به خودت فحش می‌دادی که چرا خودت را از حالت زندگی نسبتاً متعادل به ورطه‌ی بی‌نظمی نسبتاً مطلق ایران انداختی (حالا این بی‌نظمی و آشفته احوالی وجوه مختلف دارد). 

ولی به هر حال سفر خوبی بود. دیدارهایمان تازه شد. شمال رفتم بعد از قرنی. دوستان صد سال ندیده را دیدم. بعد از مدت‌ها بهار تهران را دیدم (و این از آرزوهای دور و دراز من بود در طول این سال‌ها) و همه‌ی سفر انگار در یک چشم به هم زدن تمام شد. حالا که این‌ها را می‌نویسم نه آن شب دعای کمیل حرم امام رضا را باور می‌کنم، نه ساعت سال تحویل توی امام‌زاده صالح را، نه خرید عید بازار تجریش را نه خیابان‌گردی و پارک صدف را و نه آن روضه‌ی هفت نفره را. انگار همه را خیال کرده باشم. 

۹۲/۰۱/۱۸

نظرات  (۵)

و علت این ناباوری ... !!
حدود چند ماه دیگر من هم رفتنی هستم و الان که نوشته ی شما رو خوندم احساس کردم که تا ته وجودم تیر کشید. چه کنم چاره ای جز رفتن ندارم ولی به قول آقای کامنت بالایی شاید زیاد جدی گرفته ایم همه چیز را ...
چقدر خوب که اینقدر بهتون خوش گذشته ! کاش به ما هم خوش گذشته بود
سهمِ ما از خاکْ وقتی مستطیلی بیش نیست/ زنده‌گی «این‌جا»ست یا «آن‌جا» چه فرقی می‌کند؟ (اینو فاضل گفته). امروز رفته بودم بعدِ قرنی زیارتِ اهلِ قبور. سرِ ظهری رفتم و پرنده پر نمی‌زد و دلِ سیر لابه‌لای سنگ‌ها و اسم‌ها و تاریخ‌ها گشتم. یک واقعیّتی که انگار فراموشم شده بود، دوباره جان و رنگ گرفت برام. این‌که زیادی جدّی گرفته‌م و یادم رفته انگار که فرصتِ زیادی نیست و نزدیکه... خلاصه من الآن تو این فضا هستم.
به‌نظرم به اندازه‌ی خوب و لازم اون‌جا بودید، ایشالا زودتر به اهداف‌تون برسید و برگردید. تا علقه دارید برگردید برای همیشه.
سلام رسیدن بخیر. این حس گم‏شده‏گی بین وطن و ناوطن رو خیلی خوب درک می‏کنم. فکر می‏کنم آدم‏هایی از این جنس وقتی به غربت کوچ کردند دیگه هیچ وقت نمی‏تونند دوباره صاحب وطن بشن. یعنی موندن اونجا غربته برگشتن هم غربت. من الان بیست ساله دارم تو همین حال شنا می‏کنم. فکر می‏کنم ما باید بتونیم دوتا فرهنگ رو یک جوری به هم بدوزیم. وگرنه تا آخر سردرگم می‏مونیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">