مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

نگرانی‌های همیشه

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۱۲ ب.ظ
آیه توی بغلم بود همین‌طوری که همیشه شیر می‌خورد بعد روی شانه‌ام می‌گذارمش. شروع کردم به ایمیل چک کردن و فیس‌بوک اسکرول کردن. فائزه دو تا متن برای باباش نوشته بود. باباش رفته بود. دیگر نبود. من همان‌طور آیه به بغل زدم زیر گریه. باز یادم افتاد این اتفاقی‌ست که برای همه می‌افتد. یک‌روز از روزهای یخ‌زده‌ی غربت چشمت را باز می‌کنی می‌بینی آدم‌هایی که دوستشان داری دارند می‌روند و تو این سر دنیا دستت به هیچ‌جا بند نیست. غصه‌ی رفتنشان یک‌طرف، این که فکر کنی همه‌ی این سال‌ها می‌توانستی کنارشان باشی و نبودی بد می‌سوزاندت.
شروع کردم برای آیه لالایی دریا دادور را خاوندم و گریه کردم، این‌قدر که آیه خوابش برد.
پ.ن. مامان فردا برمی‌گردد. نگار دیروز پای تلفن یک‌بند گریه کرد و داد زد سر من که چرا آیه را نمی‌برم ایران. اصلا هم منطق و استدلال حالیش نمی‌شد.
۹۱/۰۹/۰۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">