مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

جفای خزان

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۵۲ ق.ظ
من آخرش نه از مریضی می‌میرم نه از پیری نه از تصادف. یک‌روز صبح از خواب پا می‌شم - مثل امروز - و خورشید تو آسمون نیست و به‌جاش ابر خاکستری هست و باد سرد می‌آد؛ من از غم‌ این مدل هوا می‌میرم. می‌دونم.
۹۱/۰۷/۲۴

نظرات  (۴)

خدا نکنه. آفتاب نباشه خدای آفتاب که هست
آخ گفتی...من بدون آفتاب می میرم!
آره! اینجا زیر آسمونش مرگ را به مساوات تقسیم می‌کنند. و هیچ کس به خاطر دلایل رمانتیک و احمقانه نمی‌میره. اینجا مرگ و میرش حساب و کتاب داره!
برگرد این جا.حداقل ازین قضیه نمی میری...




اینم راه حلیه :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">