مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

برنامه‌های مفرح امروز

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۴۷ ب.ظ
از همان هزار سال پیش که داشتیم داخل کمدها را طبقه‌بندی می‌کردیم تا همین امروز کارمان تمام نشده. امروز پاشدیم راه افتادیم طرف آی‌کیا که یک‌سری دیگر طبقه‌ و کشو و قفسه بخریم. من نمی‌دانم چرا این شهر با این همه که دارد از چهار طرف کش می‌آید و مثل قارچ درش مال و مغازه و فلان سبز می‌شود، یک دانه آی‌کیا ندارد. ما یا باید برویم تورنتو یا برلینگتون؛ که امروز دومی را انتخاب کردیم. همین‌طوریِ همین‌طوری هم که نه. هوس آبشار به سرمان افتاده بود.

خلاصه که بعد از نماز ظهر راه افتادیم و هوا هم مرطوب و گرم و ابری. خریدهایمان که تمام شد رفتیم سمت آبشار. حدود ساعت 7 بود که رسیدیم. وحید من را نزدیک آبشار پیاده کرد که برود یک کم دورتر ماشین را پارک کند. من خوش‌خوشک برای خودم این نرده‌های حاشیه را گرفتم و رفتم جلو. هوا آفتابی بود ولی دیگر آن‌قدر گرم نبود؛ چند ساعت حسابی باران باریده بود ظاهرا. 

روبه‌روی آبشار نشستم روی یکی از صندلی‌ها و هی حواسم پرت بچه‌هایی شد که از این تفنگ‌های اسباب‌بازی‌ای داشتند که حباب تولید می‌کنند در مقیاس میلیون تا در ثانیه. حیف که حال نداشتم عکس بندازم ازشان. عکس‌العمل عابران پشت‌سریشان هم بامزه بود. یک‌هو بچه می‌شدند و دنبال حباب‌ها می‌دویدند. خوب بود. 

بعد آن خانوم هندی که نشسته‌ بود کنار من و بچه‌ی چند ماهه‌اش را شیر می‌داد و مدام حواسش بود که کالسکه‌ی بچه‌اش به پای من نخورد، بلند شد و رفت. یک خانوم پیری از رو‌به‌رو آمد و جایش نشست. روپوش نایلونی آبی تنش بود. از همان‌ها که وقتی می‌روند سوار قایق‌های توی رود‌خانه‌ی زیر آبشار می‌شوند می‌پوشند که مثلا خیس نشوند. بهش گفتم خیسِ خیس شدی ها! ذوق‌زده گفت آره. خیلی خوب بود و خوش گذشت. چشم‌هاش برق می‌زد؛ هنوز از آن خلسه‌ای که درش فرو رفته بود بیرون نیامده بود. گفتم آره یک حس خوب ویژه‌ای‌ست وقتی آدم آن‌همه نزدیک آبشار می‌شود. و یک‌هو گیر می‌کند میان چندتا رنگین‌کمان و آن فشار زیاد آب و صدای هوهوی آبشار. با همان خنده‌‌ای که از لبش پاک نمی‌شد گفت آره. فوق‌العاده بود خیلی. هنوز جمله‌اش تمام نشده یک آقای پیری که شاید هم‌سرش بود و یک دختری که شاید نوه‌اش بود از راه رسیدند، متلاطم و ناراحت و عصبانی. آقاهه شروع کرد سر پیرزنه فریاد کشیدن که چرا همان‌جا که قرار گذاشتیم نیامدی و ما نیم ساعت منتظرت شدیم و ال و بل. خانمه هم کم نیاورد داد و بیداد کرد که من هم بس‌که منتظر شما ماندم خسته شدم و راه افتادم به این سمت. آخرش با گریه از کنار من بلند شد و با سرعت دور شد. می‌خواستم بلند شوم دنبالش بدوم و بغلش کنم یا حداقل یک جمله پراز کلمات گهربار نثار مرده کنم و ازش بپرسم دقیقا به چه حقی همه‌ی خوشی‌ پیرزن را یک‌جا ازش گرفت. 

غروب که شد پیاده رفتیم تا یک رستوران عراقی برای افطار. توی فضای باز نشستیم؛ غرق در بوی قلیان‌های دور و بری‌هامان. بعدش رفتیم سمت ماشین. البته ماشینی در کار نبود. با همه‌ی خرید‌هایمان درسته آب شده‌ بود و رفته بود توی زمین. زنگ زدیم به پلیس. فکر کردیم دزدیده‌اندش لابد. گفتند یک شرکت خصوصی ماشین را با جرثقیل برده‌ پارکینگ؛ بروید از همان‌جا تحویل بگیرید. ما گفتیم وا! ما که پول پارکینگ داده بودیم. دو نفر دیگر هم آمدند با همین صحنه مواجه شدند. تا آن‌جا به خودمان بیاییم یک ماشین دیگر را هم از جلوی چشم‌ ما بردند! راننده‌ی جرثقیل گفت این‌جا پارکینگ خصوصی‌ست، بدون مجوز پارک کردید. چشم‌های ما گرد شد.

تاکسی گرفتیم رفتیم همان‌جا که آدرس داده بودند. نصف شب شده بود دیگر. یک‌مقدار زیادی پول ازمان گرفتند تا ماشینمان را از قفس ماشین‌ها تحویل دادند. باز به پلیس زنگ زدیم که این‌ها چرا این‌همه پول گرفتند از ما؟ گفت الان یکی را اعزام می‌کنیم. پلیسه‌ آمد و ما براش توضیح دادیم که پول پارکینگ داده بودیم ولی این‌ها باز ماشین ما را بردند. کاشف به عمل آمد که یارو‌ ای که پول از ما گرفته‌بوده کلاه‌بردار بوده و اصلا پارکینگ مال او نبوده. پلیسه به ما گفت برگردیم و از آن شرکت جرثقیل پولمان را پس بگیریم. یک بی‌قانونی‌ای این وسط اتفاق افتاده بود از طرف آن شرکت که ما هنوز نفهمیدیم چی بود. شاید این‌که بدون مجوز پلیس ماشین ما و همه‌ی آن دیگران را برده بودند بی‌قانونی بود؛ چون پلیس بهشان گفت شما حق جابه‌جایی اموال شخصی این‌ها را نداشتید. شاید هم پلیس شک کرده بود که دست این شرکت جرثقیل با آن‌ها که به ما جای پارک دادند توی یک کاسه است. خلاصه که پول ما را پس دادند ولی ظاهرا هیچ‌کدام از صاحبان آن ماشین‌های دیگر به پلیس شکایت نکردند بابت این پول مفتی که پرداخت کرده بودند. و آن شرکت همین امشب در عرض چند ساعتی که ما آن‌جا بودیم هزاران دلار پول مردم را خورد و البته رسید هم داد بهشان. 

یک ساعت به اذان صبح رسیدیم خانه.

۹۱/۰۵/۱۵

نظرات  (۲)

کاش از این ابشار یک عکس بگذارید!خیلی دلم خواست ببینمش!




الان عکس دم دستم نیست. عجالتا این‌ها رو ببین: http://ow.ly/cNjTF
خیلی خوب؛ پست‌های این مدلی خوبند خیلی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">