مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

از فیس‌بوک و دیگر مصائب

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۱، ۰۸:۰۸ ب.ظ
بعد خب مثل همیشه باید بنویسم که این فیس‌بوک چیز مزخرفی‌ست از بُن. من نمی‌دانم ولی چه مرضی‌ست که نمی‌بندمش بروم سر زندگیم و این‌همه هم حرص نخورم بابت متن‌های چرندی که دوست و آشنا به اشتراک می‌گذارند که بیش‌ترش حرف‌های قلابی‌‌ای‌ست منتسب به شریعتی یا ترجمه‌ی سخیفی‌ست از سخنان گهربار فلاسفه و رهبران فلان. از آن بدتر عکس‌های زجرآور سیاه‌پوستان گرسنه‌ی استخوانی‌ست که در پس اشتراکشان هیچ مفهمومی‌ نیست (یعنی شما مثلا در به‌ترین حالت، همان دم می‌گویید آخی و رد می‌شوید). بعد بی‌معنی‌تر از آن، عکس‌های ابر و باد و مه و خورشید و عاشقان دست در گردن هم انداخته و این چیزهاست که چرند محض است معمولا. حالا چه بشود که پیش بیاید دو نفر هم حرف حساب بزنند و عکس‌های خوب شر کنند. از همه‌ی این‌ها هم که بگذریم، خیل عظیمی از آدم‌ها یاد نگرفته‌اند که زندگی آن‌لاین قواعد خودش را دارد. مثلا نباید روی دیوار فیس‌بوک طرف بیایی تبریک خصوصی‌ترین اتفاق زندگیش را بگویی که همه‌ی 500 نفر دوست دیده‌ و نادیده‌اش بفهمند که در کنه زندگی طرف چی می‌گذرد. یا هر کسی که از دستت آمد را روی عکس و ویدئوی بی‌ربط و باربطی تگ کنی. حالا بماند که این میان عده‌ای هم دارند نان همین فضولی در کار و زندگی و عقیده‌ی مردم را می‌خوردند. 

دارم پرت می‌شوم از موضوع. اصلا نمی‌خواستم راجع به فیس‌بوک حرف بزنم. ولی فیس‌بوک شروع یک سری فلش‌بک است معمولا. مثلا پیدا کردن دوستان دبستانی و ذوق کردن و مرور خاطرات بچه‌گی. یا این‌که مثلا من در عکس‌های یکی از دوستانم - که پناه‌جوی کشور‌ی اروپایی‌ست - چهره‌ای آشنا دیدم. بعد یاد آن‌ روز چهارراه پارک‌وی افتادم. گمانم عصر بود. 11 سال پیش. از دانش‌کده سوار تاکسی شده بودم تا زیر پل و از آن‌جا می‌خواستم بروم جردن. آن‌موقع خانه‌ی ما الهیه‌ی بالا بود. الهیه‌ی بالا یک منطقه‌‌ی گیج‌کننده‌ایست بین مدرس و فرشته. همان‌ تپه‌هایی که اولین برج تهران تویش رفت به آسمان. یک پل عابر پیاده‌ روی بزرگ‌راه مدرس هست که جردن را به آن الهیه وصل می‌کند. برایم راحت‌تر بود که بروم جردن و از آن کوچه‌ای که تهش پل بود، از جلوی خانه‌ی دکتر حبیبی - که همیشه‌ سرباز داخل کیوسک دم درش بی‌حوصله بود - بروم سمت خانه. تا این‌که همه‌ی سربالایی‌های 90 درجه‌ی فرشته‌ و الهیه را گز کنم تا نفسم ببرد، راهش هم کم‌تر بود شاید.

خلاصه آن‌روز هم داشتم تاکسی می‌گرفتم برای جردن که پسره‌ی کنار دستی‌ام که تا همان لحظه متوجهش نبودم گفت:‌ اِ بچه جردنی؟ من برگشتم ببینم کی بود این که این‌همه پسرخاله درآمد یهو. آها. همین پسره بود که حالا توی عکس‌های فیس‌بوک رفیقم است. هم‌دانش‌کده‌ای بودیم. هم‌ورودی. سر یک سری مباحث مجله‌ای و سیاسی و نمی‌دانم چی، یکی دوبار هم‌صحبت شده‌بودیم ولی همه‌ی این‌ها برای من دلیل نمی‌شد که طرف وسط خیابان فکر کند من بچه‌ی جردنم. بچه‌ی جردن بودن یک چمدان مفهوم و برچسب هم‌راهش بود و من نمی‌خواستم آن‌ها را بار خودم کنم. آن‌جایی هم که ما ایستاده بودیم مسیر تاکسی خیلی جاها بود - مثلا هفت‌تیر گمانم - و من دقت نکرده‌ بودم که طرف دارد به کدام مسیر می‌رود. فرقی هم نمی‌کرد البته چون من خیال نداشتم اطلاعات اضافی به کسی بدهم. برگشتم با نگاه تلخ و بیش از حد جدی گفتم: نه (یعنی این فضولی‌ها به تو نیامده). چهار سال با هم هم‌دانش‌کده ماندیم ولی گمانم هیچ وقت دیگر پیش نیامد سلام و علیکی داشته باشیم. حالا من یک‌هو وسط عکس‌های «ش» یادم می‌آید او را و این‌که دلم نمی‌خواست بچه‌ی جردن باشم. ولی چرا آن‌قدر تلخ جواب دادم؟ 

۹۱/۰۱/۲۹

نظرات  (۴)

آره واقعا خیلی چیزاش رو نروه.مخصوصا همون خزعبلاتی که share می کنن و مثلا میگن تو هم اگه بشردوستی اینو share کن.حالا آفریقایی ها خوبن،این گداهای ایرانی با سر و وضع دل ریش کنشون(که کم واقعی هاشونو نمی بینیم) رو با یک سوال کلیشه ای به اشتراک می گذارن( و تو هم تو عکسه تگ شدی!) و بعد آدم واقعا باید چیکار کنه؟
ولی من همه ی این مسخرگی هاشو تحمل می کنم،چون تنها راهیه که از خیلی دوستای خارج و داخل از ایرانم با خبر باشم.واقعا آدم وقت نداره با این همه دوست و رفیق ای میل بازی و چت کنه و از اوضاع احوالشون خبردار شه...
البته یه چیزی هم هست.فکر کنم تو کم میری تو فیس بوک.منم وقتی کم می رفتم آزار دهندگی ش بیشتر بود برام.اگه نمی بندیش پس یه کاری کن زجر دهندگی ش کم بشه برات!روزی 5 دقیقه تا یه ربع برو.بعد دیگه انگار اون مزخرفات رو نمی بینی.نه این که نبینی،مثل قبل حرصت نمی دن.عادت می کنی در واقع.مثل همه ی چیزهای بدی که تو این دنیا آدم عادت میکنه بهشون متاسفانه.ولی اگه دوست نداری عادت کنی و زجرت هم میده،ببندش.




پیشنهاد خوبیه ولی من هم‌چین هم دیر به دیر سر نمی‌زنم :) ولی عادت مثل‌ این‌که نمی‌کنم.
هم لایک به کامنت بالا
هم لایک اساسی به خود پست!
(یک نمره منفی البته بابت طولانی شدن پستاتون دراین چندوقت اخیر)
امروز بعد مدتها رفتم سراغ فیسبوک و دقیقن همین سنس رو داشتم!
ینی یه مشت خزعول!
بعد بیشتر ازاین توهم خود مبتکر پنداری وشاعرپنداری وخوش تیپی،این لایک زنها رو درک نمی کنم!
همه هم روشنفکر شدن برامن!
واقعن چندشم شد!
کلی فکرکردم یه روایت مبتلا به ونازنین انتخاب کردم مثلن چارتا لایک؛
اونوقت طرف-که از توهم خودخوشتیپ پنداری رنج می بره-اومده با کت!وکراوات!!
عکس انداخته!!!بگو بیست تا لایک و شونصدتا کامنت!
اونوقت کامنتها...
هیچی ولش کن!
دمای بدنم رفت بالا از عصبانیت!:دی
نفرین برتو زاکربرگ
تف برتو لری پیج که همون یه گودری که دلخوشی ما ایرانیها بود بستیش!




البته همین شبکه‌های اجتماعی آن‌لاین روندها و جنبش‌های ریز و درشتی را سبب شده‌اند که وسیله‌ی دیگری نمی‌توانست ایجاد کند. بحثش طولانی‌ست و قابل تامل.
آآآی ی ی راجع به این فیس بوک نگو که حالم دیگه داره ازش به هم میخوره اوون کم بود این پلاس هم اضافه شده تازه یادت رفت بگی که یه عده هم هستند که فیس بووک محلی برای ژست های مذهبی اعتقادیشون هم هست
این دیگه آخرشههه




های‌های ...
خیلی خوب نوشته شده. یعنی حتا اگر محتواش رو منها کنی یا قبول نداشته باشی هم به‌نظرم از ادبیات و قلم و سبک‌ش می‌شه لذتِ زیاد بُرد، چه برسه به این‌که با نصفِ بیش‌ترِ محتواش هم موافق باشی و هم‌دیدگاه. اول‌های متن یک‌ذره عصبانی بودید. یادمه خودم هم یک‌بار راجع‌به پلاس این عصبانیت رو داشتم و نوشتم: «یکی از اولین وظایفی که به تبعِ عضویت در شبکاتِ اجتماعی به گردنِ آدمه هم‌واره جلوگیری از خرتوخرشدنِ رابطه‌هاست.». دنیاست دیگر و البته «اقتصاد». اون «نه» رو هم خوب گفتید. هر حرفی یه جایی داره.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">