از فیسبوک و دیگر مصائب
دارم پرت میشوم از موضوع. اصلا نمیخواستم راجع به فیسبوک حرف بزنم. ولی فیسبوک شروع یک سری فلشبک است معمولا. مثلا پیدا کردن دوستان دبستانی و ذوق کردن و مرور خاطرات بچهگی. یا اینکه مثلا من در عکسهای یکی از دوستانم - که پناهجوی کشوری اروپاییست - چهرهای آشنا دیدم. بعد یاد آن روز چهارراه پارکوی افتادم. گمانم عصر بود. 11 سال پیش. از دانشکده سوار تاکسی شده بودم تا زیر پل و از آنجا میخواستم بروم جردن. آنموقع خانهی ما الهیهی بالا بود. الهیهی بالا یک منطقهی گیجکنندهایست بین مدرس و فرشته. همان تپههایی که اولین برج تهران تویش رفت به آسمان. یک پل عابر پیاده روی بزرگراه مدرس هست که جردن را به آن الهیه وصل میکند. برایم راحتتر بود که بروم جردن و از آن کوچهای که تهش پل بود، از جلوی خانهی دکتر حبیبی - که همیشه سرباز داخل کیوسک دم درش بیحوصله بود - بروم سمت خانه. تا اینکه همهی سربالاییهای 90 درجهی فرشته و الهیه را گز کنم تا نفسم ببرد، راهش هم کمتر بود شاید.
خلاصه آنروز هم داشتم تاکسی میگرفتم برای جردن که پسرهی کنار دستیام که تا همان لحظه متوجهش نبودم گفت: اِ بچه جردنی؟ من برگشتم ببینم کی بود این که اینهمه پسرخاله درآمد یهو. آها. همین پسره بود که حالا توی عکسهای فیسبوک رفیقم است. همدانشکدهای بودیم. همورودی. سر یک سری مباحث مجلهای و سیاسی و نمیدانم چی، یکی دوبار همصحبت شدهبودیم ولی همهی اینها برای من دلیل نمیشد که طرف وسط خیابان فکر کند من بچهی جردنم. بچهی جردن بودن یک چمدان مفهوم و برچسب همراهش بود و من نمیخواستم آنها را بار خودم کنم. آنجایی هم که ما ایستاده بودیم مسیر تاکسی خیلی جاها بود - مثلا هفتتیر گمانم - و من دقت نکرده بودم که طرف دارد به کدام مسیر میرود. فرقی هم نمیکرد البته چون من خیال نداشتم اطلاعات اضافی به کسی بدهم. برگشتم با نگاه تلخ و بیش از حد جدی گفتم: نه (یعنی این فضولیها به تو نیامده). چهار سال با هم همدانشکده ماندیم ولی گمانم هیچ وقت دیگر پیش نیامد سلام و علیکی داشته باشیم. حالا من یکهو وسط عکسهای «ش» یادم میآید او را و اینکه دلم نمیخواست بچهی جردن باشم. ولی چرا آنقدر تلخ جواب دادم؟
ولی من همه ی این مسخرگی هاشو تحمل می کنم،چون تنها راهیه که از خیلی دوستای خارج و داخل از ایرانم با خبر باشم.واقعا آدم وقت نداره با این همه دوست و رفیق ای میل بازی و چت کنه و از اوضاع احوالشون خبردار شه...
البته یه چیزی هم هست.فکر کنم تو کم میری تو فیس بوک.منم وقتی کم می رفتم آزار دهندگی ش بیشتر بود برام.اگه نمی بندیش پس یه کاری کن زجر دهندگی ش کم بشه برات!روزی 5 دقیقه تا یه ربع برو.بعد دیگه انگار اون مزخرفات رو نمی بینی.نه این که نبینی،مثل قبل حرصت نمی دن.عادت می کنی در واقع.مثل همه ی چیزهای بدی که تو این دنیا آدم عادت میکنه بهشون متاسفانه.ولی اگه دوست نداری عادت کنی و زجرت هم میده،ببندش.
پیشنهاد خوبیه ولی من همچین هم دیر به دیر سر نمیزنم :) ولی عادت مثل اینکه نمیکنم.