محض ثبت در تاریخ
دیروز فکر کردم پیاده میروم تا همینجا زیر آفتاب خوشخوشان. در طول هفته پیش که هوا 28 درجهی تابستانی بود پیاده رفته بودم بیرون و از گرما برگشته بودم خانه. دیروز یکلاقبا، ژاکتم را بستم دور کمر و از در رفتم بیرون. یک کم مورمورم میشد. گفتم عادت میکنی حتما، آفتاب را ببین! خجالت بکش. رفتم. باد میآمد، باد نه، سوز. یک چیزی هم چپاندم توی گوشم که حواسم را پرت کند از سردی هوا. ژاکته را هم پوشیدم و زیپش را تا حلقم کشیدم بالا. حالا مگر مجبور بودم؟ همین است دیگر. تصمیمی که میگیرم تا تهش باید بروم. ردخور ندارد مثل اینکه. خلاصه که بیست دقیقهای شد تا رسیدم به آن مغازهای که ابزار نظم و ترتیب میفروشد. ابزار نظم هم از هم از ظرف و ظروف تا قفسهی کمد و جعبهها ریز و درشت و غیره را شامل میشود. قفسهبندی سه تا از کمدها را باید عوض کنیم، خراب شدهاند. رفته بودم برای آنها. خلاصه که چرخ زدم و یک کم گرم شدم و سه تکه چیز بیربط خریدم و زدم بیرون. از مغازهی آن طرفی هم یک کم خنزرپنزر خریدم و یک دسته لالهی بنفش. لالههای سفرهی هفتسینمان دیگر پژمرده شده بودند. سفره هنوز پهن است. لالهها را برای همین خریدم.
بعد عزا گرفته بودم که حالا این راه را چطور برگردم. یعنی میشود باد نیاید؟ یک کم هوا گرم شده باشد مثلا؟ ساعت 3 بعد از ظهر بود. به همان سختی و سوز که رفته بودم برگشتم. باد اینقدر زیاد بود که مدام فکر میکردم الان همهی لالهها پرپر میشوند با اینکه غنچه بودند هنوز. به خانه که رسیدم انگار از قطب برگشته باشم. سیستم گرامایی خانه را روشن کردم و کز کردم زیر پتو. هوا را چک کردم، با باد، منفی 12 بود. حدود 40 درجه اختلاف دما در یک هفته. دمدمی مزاجیست هوای اینجا. نگران آن درخت عروسوار سر کوچهام. شکوفههایش غنچه بودند هنوز. جان سالم ببرند از دست اینهوا، خیلیست. صدای پرندههایی هم که هفته پیش میآمد در پیشواز بهار حالا نیست دیگر، کجا رفتند یعنی؟
سال نو هم مبارک