مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

محض ثبت در تاریخ

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۱، ۰۹:۰۱ ب.ظ
آفتاب بود دیروز هم، مثل امروز. هی ایمیل‌هام را چک کردم هی چرخ زدم دیدم فایده ندارد باید بروم بیرون. حس بیرون رفتن بود. ته خیابان خانه‌مان یک مرکز خرید جدید تاسیس شده. یعنی این‌طور بود که یک شب ما خوابیدیم صبح که بیدار شدیم دیدیم خرابه‌ی ته خیابان شده مرکز خریدی به وسعت یک‌ شهرک؛ از شیر مرغ تا جان آدمی‌زاد. شکر خدا که خانه‌ی ما در مسیر فرعی‌ست وگرنه لابد از سر و صدا و شلوغی باید فرار می‌کردیم جای دیگر. حالا شلوغی‌ای را که من می‌گویم، شما اصلا با تهران و حومه مقایسه نکنید. در شلوغ ترین حالت می‌شود ظهر جمعه‌ی خیابان‌های نه‌چندان اصلی تهران. خلاصه که من در این یک سال، فقط چند مغازه‌اش را دیده‌ام، آن هم چون کاری داشتم یا چیزی لازم داشتم، فوری. 

دیروز فکر کردم پیاده می‌روم تا همین‌جا زیر آفتاب خوش‌خوشان. در طول هفته پیش که هوا 28 درجه‌ی تابستانی بود پیاده رفته بودم بیرون و از گرما برگشته بودم خانه. دیروز یک‌لاقبا، ژاکتم را بستم دور کمر و از در رفتم بیرون. یک کم مورمورم می‌شد. گفتم عادت می‌کنی حتما، آفتاب را ببین! خجالت بکش. رفتم. باد می‌آمد، باد نه، سوز. یک چیزی هم چپاندم توی گوشم که حواسم را پرت کند از سردی هوا. ژاکته را هم پوشیدم و زیپش را تا حلقم کشیدم بالا. حالا مگر مجبور بودم؟ همین است دیگر. تصمیمی که می‌گیرم تا تهش باید بروم. ردخور ندارد مثل‌ این‌که. خلاصه که بیست دقیقه‌ای شد تا رسیدم به آن مغازه‌ای که ابزار نظم و ترتیب می‌فروشد. ابزار نظم هم از هم از ظرف و ظروف تا قفسه‌ی کمد و جعبه‌ها ریز و درشت و غیره را شامل می‌شود. قفسه‌بندی سه تا از کمدها را باید عوض کنیم، خراب شده‌اند. رفته بودم برای آن‌ها. خلاصه که چرخ زدم و یک کم گرم شدم و سه‌ تکه چیز بی‌ربط خریدم و زدم بیرون. از مغازه‌ی آن طرفی‌ هم یک کم خنزرپنزر خریدم و یک دسته لاله‌ی بنفش. لاله‌های سفره‌ی هفت‌سینمان دیگر پژمرده‌ شده بودند. سفره هنوز پهن است. لاله‌ها را برای همین خریدم. 

بعد عزا گرفته بودم که حالا این راه را چطور برگردم. یعنی می‌شود باد نیاید؟ یک کم هوا گرم شده باشد مثلا؟ ساعت 3 بعد از ظهر بود. به همان سختی و سوز که رفته بودم برگشتم. باد این‌قدر زیاد بود که مدام فکر می‌کردم الان همه‌ی لاله‌ها پرپر می‌شوند با این‌که غنچه بودند هنوز. به خانه‌ که رسیدم انگار از قطب برگشته باشم. سیستم گرامایی خانه را روشن کردم و کز کردم زیر پتو. هوا را چک کردم، با باد، منفی 12 بود. حدود 40 درجه اختلاف دما در یک هفته. دم‌دمی مزاجی‌ست هوای این‌جا. نگران آن درخت عروس‌وار سر کوچه‌ام. شکوفه‌هایش غنچه‌ بودند هنوز. جان سالم ببرند از دست این‌هوا، خیلی‌ست. صدای پرنده‌هایی هم که هفته‌ پیش می‌آمد در پیشواز بهار حالا نیست دیگر، کجا رفتند یعنی؟  

۹۱/۰۱/۰۷

نظرات  (۳)

این جا هم باران می آید شدید...

سال نو هم مبارک
خب از این به بعد هوا رو قبل از رفتن چک کنید و متناسبِ با هوا لباس انتخاب کنید. چه‌ کاریه؟ راستی: «پرنده‌ها به تماشای بادها رفتند/ شکوفه‌ها به تماشای آب‌های سفید...» إن‌شاءالله که درخته و شکوفه‌هاش طاقت بیارند.
از چیزی که بدم می‏آید همین دمدمی مزاج بودن هواست، ولی بدتر از آن بی‏فصلی‏ست. همین که شکوفه و پرنده‏ای نباشد که بوی بهار بیاورد، یا حتی برفی نباشد که زمستانت را سفیدپوش کند.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">