مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

در روزهای آخر اسفند

چهارشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۰، ۱۱:۳۷ ب.ظ
هرسال دم عید که می‌شود و همه از خانه‌تکانی می‌نویسند، من یاد روزهای قبل از عید 83 می‌افتم. اصلا خانه‌تکانی من را یاد آن سال می‌اندازد. خانه‌ی مان مثل همه‌ی قبل عیدها روی هوا بود و 2 تا کارگر در و دیوار می‌شستند و همه‌ی وسایل وسط اتاق‌ها ولو بود. نگار هنوز دو سالش نشده بود و یکی از این تخت‌های چرخ‌دار داشت که آن روز منتقل شده بود وسط اتاق من. من کلافه بودم. کمرم درد می‌کرد. بی‌سابقه بود این استخوان‌درد لعنتی‌ای که باعث شد حتی نمازم را نشسته بخوانم. فکر می‌کردم لابد از دردهای روحی-روانی‌ست که زده به جسمم. ولی این‌طور نبود. با 22 سال سن به آبله‌مرغان مشرف شده بودم و هنوز خودم حالیم نبود. فردایش که کمی خانه سامان گرفته بود و بوی تمیزی می‌داد یکی دو تا دانه‌ی قرمز رنگ دیدم زیر گلویم؛ واویلا! از مامان پرسیدم چه گلی سرمان بگیریم حالا؟ گفت برو دکتر فلان (اسمش را الان یادم نیست؛ متخصص پوست بود)؛ مطبش ولی‌عصر بود، پایین‌تر از ونک. شب عید بود البته. همه‌ی خیابان‌ها کیپ بود از ترافیک و مردمی که دست‌هایشان از کیسه‌های خرید سنگین بود. من پشت فرمان آن پراید سیاه از درد اشک می‌ریختم ولی هم‌زمان حس رهایی از دردهای روحی، سبکم کرده بود. انگار در مرحله‌ی یک‌جور ریاضت‌کشیِ نیمه‌خودخواسته قرار گرفته‌بودم که باعث پالایش روح می‌شد. خلاصه که دکتره به دادم رسید و من خیلی زود خوب شدم، مریضی‌ام حتی به سال تحویل هم نرسید. ولی داروهایی که تجویز کرده‌بود قوی بود و من را ناتوان کرده بود. 

تعطیلات را رفتیم شیراز. بار اول بود که می‌رفتیم. یادم است نمی‌توانستم طولانی‌مدت راه بروم ولی این‌قدر بهمان خوش‌گذشت و لذت بردیم که تا اردیبهشت رسید، با یک گروه از دوستان خوش‌حالم باز راه افتادیم سمت شیراز (حالا دوباره می‌آیی می‌نویسی «نوستالژی خر است»؛ بله هست). یک عکسی هم الهه از من گرفت در آن سفر، همان‌طور که تکیه داده‌بودم به یکی از ستون‌های دور مقبره‌ی حافظ با مانتوی جین و روسری سفید و فیروزه‌ای. توی عکس پیدا نیست که همین یک‌ماه قبل آبله‌مرغان داشته‌ام ولی پیداست که در خلسه‌ی شیرازم و شکوفه‌های نارنجش. بعد آن عکس را دوست‌پسر الهه که گرافیست بود و پر از ایده‌ و طرح خلاقانه - البته نه به قدر خود الهه - برایم طور خوش‌گلی چاپ کرد. حالا روی قفسه‌ی یکی از کتاب‌خانه‌هایم است. همان‌طور که ایستاده‌ام و با یک نگاه کمی مبهم کمی جدی و یک لب‌خند خیلی‌ کم‌رنگ، زل زده‌ام به لنز دوربین و دست‌هایم در هم گره‌ خورده. هنوز آن درخت‌های سبزِ پررنگ پشت ستون‌ها دلم را می‌برد.  

(+)

۹۰/۱۲/۱۷

نظرات  (۵)

چه جالب.میون اینهمه لینک یکی رو اتفاقی باز میکنم و میخونم و در همون اولین نوشته پرت میشم به روزهای قبل از عید 83.منم اون سال قبل از عید چنان آبله مرغونی گرفتم که سالم توی بیمارستان تحویل شد.
اردیبهشتهای شهر ما محشره.بازم تشریف بیارید :)
۱۹ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۲۶ حسین شرفخانلو
شیراززززززززززززز
و ما ادرئک ما شیراز...
جالب بود...منو یاد خاطره آبله مرغون گرفتن خودم انداخت...خرداد 68...روز رحلت امام
شیراز فوق العاده است حتی خاطره اش
بله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">