Dear Mr. Farhadi
بگذارید همین اول کار سنگهامان را وا بکَّنیم. بله از نظر من هم اسکار مراسم روی اعصابیست. من هیچوقت نتوانستم بنشینم سر تا تهش را ببینم. یک علتش این است که هیچوقت با دنیای فشن و مد ارتباط برقرار نکردهام. جریان زندگی سوپراستارها را درک نکردهام (The devil wears prada را دیدهاید؟) ولی خب که چی؟ من درک نکردهام ولی به هر دلیل احمقانه یا معقولی، میلیونها نفر در این دنیا هر سال لحظهشماری میکنند برای مراسمی مثل اسکار. تعداد مجلههای زرد و خالهزنکی سینما به مراتب بیشتر از مجلات تخصصی است و مخاطب بیشتری هم دارد. با همهی اینها اسکار مراسم مهمیاست. حتی اگر فقط دلیل مهم بودنش کشف زد و بندهای سیاسی در حوزهی سینمای حرفهای باشد. که همهاش این نیست. اسکار مهم است برای دنیای امروز چون بازتاب جامعهی چندوجهی و چندفرهنگی است. مثلا دیشب کسانی که مراسم را دیدند گمانم توجهشان باید به این نکته جلب میشد که همین 10 سال پیش، انگلیسی حرف زدن با لهجههای مختلف روی سن اجرای اسکار چیز غریبی بود. دیشب من شماره از دستم در رفت که چند نفر از آنهایی که جایزه را بردند از آن فرهنگ غالب امریکایی نبودند؛ به زور انگلیسی تمرین کرده بودند که چند جمله حرف بزنند.
بعد از اینکه مهمانهایم رفتند نشستم پای تلویزیون. هنوز فرش قرمز بود. لپتاپم را آوردم و فایلهای کیندلم را سر و سامان دادم تا خود مراسم شروع شد. روی فرش قرمز اثری از تیم فرهادی ندیدم بسکه این مدیا هنوز نژادپرست است و فقط ستارههای درخشان و مشهور را نشان میدهد. البته عکسهای تیم همان لحظهها روی فیسبوک و فرندفید و غیره در آمد. جایزهی فرهادی جزو اولین جوایز بود. ساندرا بولاک که کاندیداها را اعلام کرد به وحید گفتم الان اولین اسکارمان را میبریم ولی یاد شوخی بچهها افتادم که گفته بودند حالا ایران و اسرائیل مشترکا جایزه را میبرند و خوشی، سنگ میشود توی گلویمان. اسکار ولی باهوشتر از این حرفهاست! «جدایی» جایزه را برد و من برایش کف زدم همچنانکه دلم فشرده میشد از موسیقی متن فیلم که در سالن پخش میشد، از آنهمه غم و تلخیای که شتک کرده روی خوشیهای ما. آن حزن سیال موسیقی متن فیلم گلوی آدم را ول نمیکند. من بغض هم کردم وقتی اصغر فرهادی باز از صلحجویی و تمدن ملت ایران گفت. هی فکر کردم خط مقدم صلح ما را باش! همانجا که هرکس جایزه را برد با خیال راحت و امنیت و خوشی محضی آمد و جکی گفت و تشکری کرد و هیجانش را بروز داد و رفت، فرهادی برای بار دوم رفت که بگوید جنگ را رها کنید، ما صلح را دوست داریم. سران قبیله را بیخیال، میخواهیم زندگی کنیم؛ بغض من هی بالا و پایین رفت توی گلویم.
پ.ن. یک سری از دوستان هم هستند که نوشتههای مرتضی آوینی را چماق کردهاند و میکوبند بر سر امثال من و البته فرهادی! خندهدار است.