مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

تصویر ۲۴

دوشنبه, ۵ دی ۱۳۹۰، ۰۵:۳۶ ب.ظ
بچه‌های‌ هم‌راه

برای یکی مثل من که بچه ندارد و در سنت ایرانی‌ هم دیده‌ که هر کس حج می‌رود بچه‌هایش را به خانواده‌اش می‌سپرد، درک این‌که چطور می‌شود با بچه‌‌ی غیر بالغ حج رفت چیز عجیب و دور از ذهنی بود. 

- وقتی در فرودگاه استانبول سارا را دیدم فکر کردم این دخترک هفت هشت ساله آمده که من از یاد نگار (خواهرم) غافل نشوم. با پدر و مادرش که هر دو استاد دانشگاه بودند و مادربزرگش از امریکا آمده بود. حافظ بیش از ثلث قرآن بود. بچه‌ی خوش قلقی بود. زیر چادرهای عرفات و منی با هم رفیق شدیم. نمی‌دانم چه فکر می‌کرد پیش خودش ولی اینقدر خلاقیت بازی‌تراشی برای خودش داشت که ندیدم صدای غرغرش بلند باشد. تنها جایی که گمانم اذیت شد در منی بود که دلش نمی‌خواست دست‌شویی برود بس‌که اوضاع ناخوب بود؛ اشکش درآمده بود بچه. 

- فرودگاه مدینه وقتی در صف چک پاسپورت‌ها و ویزاها بودیم آنا را دیدم. از سوئد آمده بود. دوسالش نشده بود هنوز. همان‌طور که به طرایف‌الحیل باهاش باب دوستی را باز کردم پیش خودم می‌گفتم خدا به مادرت ببخشدت دختر جان با این چشم‌های درشت گرد چابک و موهای فر خورده‌ات. بازی‌گوش و بدو بدو کن و فراری از هر بند و حصار بود. توی مکه دیگر ندیدمش ولی چند بار دورادور از هم‌راهانشان حال خودش و مامانش را پرسیدم. گفتند خوب است. چقدر دعا کرده بودم مریض نشود و مامانش اذیت نشود. کلا ایرانی‌های ساکن کشور‌های دیگر معمولا چاره‌ای ندارند جز این‌که بچه‌هایشان را با خودشان بیاورند. کسی را ندارند که بچه‌شان را بسپرند دستش. 

- روز عید قربان وقتی از رمی برگشتیم من فقط آنقدر توانستم چشم‌هایم را باز نگه دارم که اعلام کنند قربانی‌ها تمام شده و تقصیر کنم و بی‌هوش شوم (گمانم بیش از 48 ساعت بود نخوابیده بودم و گلودرد و تب هم داشتم). این قصه البته تقریبا تا نماز ظهر طول کشید و من اصلا نفهمیدم چطور نماز خواندم و یک‌سر تا اذان مغرب خوابیدم در آن سر و صدا و شلوغی چادر منی (چشم‌های فاطمه گرد شده بود از این حرکت من). از خواب که بیدار شدم زنگ زدم به مبایل وحید که بیاید ببینمش بعد از حلق چه شکلی شده. از چادر که رفتم بیرون صحنه‌ی‌ بامزه‌ای بود. سر همه‌ی مردها برق می‌زد و خوش‌حال و سبک بودند؛ عید بود هنوز. وحید که آمد تعریف کرد که یک عده پسر بچه‌ی ده دوازده ساله نشسته بودند آن‌جا که مردها حلق می‌کرده‌اند و مدام شعر می‌خواندند «کچل کچل کلاچه ...» و هر و کری راه انداخته بودند برای خودشان (جایم خالی). حضور پسربچه‌های این سن چشم‌گیر بود در عرفات و منی. 

- اصلا انگار عرب‌ها و افریقایی‌ها عهد کرده‌اند با کل زاد و رودشان حج کنند. زیاد دیدم زوج‌های جوانی را که یک بچه در بغل مادر و یکی هم بغل پدر و یکی دوتا هم کنار دستشان، اعمال انجام بدهند. جیک بچه‌ها هم در نمی‌آمد در آن شلوغی؛ خوش‌حال و راضی بودند معمولا. چند بار هم دیدم که میان طواف دستی از پشت سر به بچه‌‌ای که کمی شاکی شده بود در آغوش مامان یا باباش، شکلاتی شیرینی‌ای چیزی رساند که ساکت و سرگرم بماند. چه طواف‌ها و سعی‌هایی که من محو موهای وزوز و صورت سیاه براق بچه‌های افریقایی و عرب نشدم... 

- یک عده‌ هم بچه‌های غیرحاضری بودند که حضورشان پررنگ بود. آن‌هایی که مادر پدرهاشان آمده بودند و بچه‌ها را به مادربزرگی،‌ دوستی،‌ آشنایی سپرده بودند. مادرها برای بچه‌ها دل‌تنگی می‌کردند. روز‌های آخر من اشک چندتاشان را هم دیدم؛ حتی اگر این هم نبود از خنزپنزرهایی که برای بچه‌هایشان می‌خریدند می‌شد فهمید که دلشان ناشکیبا است یا از زنگ مبایل‌ها و قربان صدقه‌های تلفنی. یکی‌ از دوستانم را هم دیدم (وقتی مدینه بودیم) که نگران برگشتش بود. از ایران آمده بود و جزو آن‌هایی بود که بلیت برگشت نداشتند به علت محدودیت هواپیما و باید اینقدر می‌ماندند تا جایی باز شود برای برگشتشان. می‌گفت پسرکش بی‌تابی می‌کند و خیال کرده مامانش باهاش قهر کرده که نمی‌رود دنبالش.   

 

۹۰/۱۰/۰۵

نظرات  (۳)

من تازه چندصباحی است که مادر شده ام. و حالا بسیار بیشتر درک می کنم که چقدر از محیطهایمان کودک زدایی کرده ایم! از مسجدها، از دانشگاهها، از کنفرانس ها و شاید اگر می شد از پارک ها! چند هفته پیش با پسرک در کنفرانس شرکت کردیم. واکنش ها متفاوت بود البته، اما در آخر یه مادر و پسر لهیده و کوفته اما خوشحال به خانه بازگشتند! به هوسم انداختی برای رفتن این مادر و پسر به حج!
خدا خیرت بده با این سفرنامه ی دوست داشتنی که یک هو وسط کارها و بدوبدوهای رروزمره، به آدم نفس می بخشد و مثل نسیمی روح آدم را خنک می کند!




توجه من مدت‌هاست جلب این کودک‌زدایی شده مخصوصا در محیط‌های مذهبی. و همین می‌شود که بچه‌های ایرانی‌ این سر دنیا هم یاد نگرفته‌اند که در محیط‌های خاص مذهبی چه رفتاری از خودشان بروز دهند. هر چه نگاه می‌کنم به بچه‌ مسلمان‌های دیگر که چطور در عین بازی‌گوشی یاد گرفته‌اند حرمت مجالس مذهبی و نماز جماعت و ... را حفظ کنند تعجبم از رفتار و فرهنگ خودمان بیش‌تر می‌شود. نمی‌دانم از کجا به این نتیجه رسیدیم که بچه‌ای که سر و صدا می‌کند را بفرستیم در کوچه‌ی مسجد بازی کند (عوض این‌که یادش دهیم رفتار درست کدام است) وگرنه انقدر همه اعتراض و غرولند می‌کنند که مادر پدر بچه شرمنده شوند. درباره‌ی حج هم،‌ اعمال سخت و طولانی است واقعا. من بعد از اعمال با هیچ کدام از این خانواده‌ها در این‌باره صحبتی نکردم که آیا راضی‌اند از کاری که کردند و هم‌راهی بچه‌هایشان. ولی چیزی که فهمیدم این بود که هم‌راه بردن بچه چیز شدنی است. سخت‌تر می‌کند کار را حتما ولی نشدنی نیست. و شاید نتایج به‌تری هم داشته باشد از آن‌که بچه را بگذارند و بروند ...
و ممنون از لطفت به این نوشته‌ها. امیدوارم که به زودی قسمتت شود.
خیلی دوست داشتم!

به خصوص آن کچل کچل کلاچه ها را :))
آخی..به دل نشست.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">