دلآویز!
پنجشنبه, ۱ دی ۱۳۹۰، ۰۷:۴۰ ق.ظ
اگر توی این سی سال از زندگی هیچ چیز یاد نگرفته باشم، «دل کندن» را خوب یاد گرفتهام. اغلبش هم دست خودم نبوده. روزگار آدمهایم را میآورد و بعد از مدتی میبرد به جاهای دور. این قصه پیش از مهاجرت شروع شد و بعدش مدام شد. البته آن روز که نفیسه و مهرناز (و آدمهای خاص دیگر) را گذاشتم توی مهرآباد و آمدم این سر دنیا اصلا به فکرم نمیرسید این دل کندن دارد میشود «مدل» زندگیام. پارسال وحیده برگشت ایران، چند ماه پیش مهدیه رفت شهر دیگر، حالا زهرا دارد میرود ایران. با اینکه تاریخ پروازش را میدانستم ولی الان که داشتیم تلفنی حرف میزدیم گفت «هفتهی بعد که ما میرویم ...» من بقیهی جملهاش را نشنیدم. مثل سنگقلاب بچهای که حواسش نبوده و سر من را نشانه گرفته، بیهوا چیزی خورد توی شقیقهام. زهرا و امیر و دوتا بچهی فنچشان هفتهی بعد میروند... عادت میکنم به رفتن آدمها؟ لابد میکنم دیگر که حالا اینها را مینویسم اینجا.
به قول مهرناز، دل ما آویزان است همینطور. قبلا هم نوشته بودم.
۹۰/۱۰/۰۱