مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

تصویر ۱۵

چهارشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۰، ۱۲:۰۶ ب.ظ
تسلیم

همه‌ی لذت مناسک حج این است که تو هرچه هم فکر کنی دلایل منطقی و متقن نمی‌توانی برایشان بتراشی. همین است که هست. از آن لحظه‌ای که نیت حج تمتع می‌کنی می‌افتی در تونل یک‌طرفه‌ی اعمال واجب که راه پس ندارد، همه‌اش به طرف جلو است. اعمال باید دقیق و حساب‌شده تمام شود. بی شک و شبهه. برای هر روز و ساعتت برنامه‌‌ریزی شده است. ریز به ریز اعمال برایت حیرت‌آور است. مدام داری از خودت می‌پرسی دقیقا چرا دارم این کار را انجام می‌دهم؟ عقلت سوخته؛ مدام ارور می‌دهد. می‌دانی که باید تسلیم محض باشی. پیچ صدای عقلت را هم بچرخان که کم بشنوی پارازیت‌هایش را. 

---

سودابه با چهره‌ی درمانده و زار وسط چادرهای منی من را دید و با نگرانی گفت ببین شماها جوانید درس‌خوانده‌اید من به این مدیر کاروان می‌گویم که این‌جا با این وضع بد بهداشت و جمعیت زیاد که جای ماندن نیست مریض می‌شویم. مدیر کاروان بهم جواب داده که ما سه روز این‌جا هستیم. تو برو صحبت کن باهاش شاید حرفت را قبول کند. بگو ما را از این‌جا ببرند. خنده‌ام گرفته بود می‌خواستم بغلش کنم محکم (اصلا یک موجود خوبی بود این سودابه. پنجاه و خرده‌ای سنش بود و کوه‌نورد. از امریکا آمده بود. آرایش‌گر بود. رفتار و منش‌اش سفید و بی‌خط بود. نمازهای قشنگی می‌خواند. تازه تازه داشت یاد می‌گرفت چطور روسری‌اش را طوری ببندد که سر نماز از سرش سُر نخورد پایین)*. فکر کرده بود مدیر کاروان قصد کرده ما را زجرکش کند آن‌جا. برایش توضیح دادم که ما سه روز باید منی باشیم و در هر روز دو عمل واجب باید انجام دهیم؛ رمی و بیتوته (همه‌ی جلسه‌های مناسک روحانی‌های هم‌راه را که من نرفته بودم،‌ شرکت کرده بود ولی باز یادش نمانده بود). برایش گفتم البته ساعت‌های بین این اعمال را می‌تواند پیاده برود تا عزیزیه (که کم‌تر از یک‌ ساعت پیاده راه بود) دوش بگیرد یا استراحت کند کمی. گفت اِ چه جالب! نخواست که برود البته ولی فهمید چاره‌ای نیست جز ماندن و صبر کردن.  

*کاروان ما شامل گروهایی از امریکا، کانادا، اتریش، انگلیس، آلمان، و ایران بود؛ ایرانی، افغان،‌ عراقی، لبنانی، پاکستانی و عده‌ای هم امریکایی‌های تازه مسلمان‌شده. برایم جالب بود که عده‌ی زیادی از ایرانی‌هایی که از کشورهای مختلف هم‌راه ما بودند، آدم‌های متشرعی به حساب نمی‌آمدند (حداقل ظاهر مذهبی نداشتند). بیش از نیمی‌ از خانم‌های جمع ما حجاب نداشتند یا اهل اعمال روزانه‌ی مذهبی نبودند ولی آمده بودند حج. 

۹۰/۰۹/۱۶

نظرات  (۲)

سلام.در انتظار تصویر سازی شیعه شناسی!
ممنون از این مردم نگاریها و حال و هوای روضه گونه پست های اخیر. بعد دو هفته که میای میبینی حضرت عالی بعد از اون سفر چقدر سوغاتی اوردی و چقدر منبر رفتی حال ادمو جا میاره.فقط تشکر




سلام. اون دیگه تصویر نیست. مقاله‌ است. شما دعا کن که بشود نوشتش.
سلام
ممنون که بازم از حج نوشتید
نمیتوانید تصور کنید در همین چند دقیقه ای که فرصت میابم اینجا را بخوانم
چه ارامشی وجودم را میگیرد! یاداوری عمره 4 سال پیش خودم هم غنیمته!
در این روزگاری که اینقدر غرق شده ام توش که خودم را هم فراموش میکنم چه برسه به خدایم!!
التماس دعا!




لطفتون مستدام. محتاجیم همه به دعا.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">