مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

تصویر ۷

يكشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۰، ۰۹:۱۵ ب.ظ

برای خدمت تو آب در سجود رود   ز درد توست بر این خاک، رنگ بیماری

و من هنوز بعد از ده روز به شدت بیمارم. چرک گلو و سرفه و درد و تب و لرز و حال سنگین جزو بسته‌ی سوغات حج است. دیروز که خانه را جمع کردیم و پرچم‌های سیاه محرم را زدیم مدام فکر می‌کردم می‌کِشم امسال یعنی؟ (دعا کنید شمایی که این خط‌ها را می‌خوانید؛ قرارمان با خدا این نبوده که من این‌طور ناتوان شوم)

تصویر امروز این‌جا، تصویر بیماری و مریضی است. تصویر پزشک ژیگول کاروان ما که از ایتالیا بهمان ملحق شده بود و فکر نمی‌کرد کار به این زودی‌ها به آنتی‌بیوتیک‌های قوی و تزریق کرتن برسد. از همان روزهای اول در مدینه سرفه‌ها شروع شد. پیش دکتر که می‌رفتی می‌گفت استراحت کن، آب‌پرتقال بخور،‌ عسل آب‌لیمو بخور خوب می‌شوی. کم پیش آمد دارو تجویزکند. مکه که رسیدیم همه مریض بودند بعضی‌ها مثل من به روی خودشان نمی‌آوردند هنوز و بعضی‌ها رسما افتادند. توی اتاق‌های مشترک چهار پنج نفره‌مان هر روز یکی دو نفر درب و داغان بودند. فردایش به‌تر می‌شدند و عده‌ی دیگر می‌افتادند. تصویر پزشک کاروان با دست‌هایی پر از قرص و کپسول و سرنگ که توی سالن غذا خوری و نمازخانه‌ی هتل، که محل برگزاری جلسات مناسک و عرفان حج بود و البته نماز جماعت، تبدیل شد به تصویر آشنا و هر روزی؛ همان‌طور که تصویر خدمه‌ی اسپند دود کن به دست. آش‌پز کاروان، پیرمرد سفید روی خوش‌اخلاق با آن دست‌پخت عالی، هر وعده تغارهای بزرگ سوپ و شلغم پخته آماده می‌کرد و توی طبقات کنار کتری‌های آب‌جوش، لیمو و عسل گذاشته بود. همه دست به دست هم داده بودند که ما به اعمال برسیم و کسی بابت ضعف و بیماری جا نماند.

یک خانوم دکتری هم بود توی کاروان که هومیوپاتی بود روش درمانش. داروهایش عده‌ی زیادی را سر پا نگه داشت؛ من را هم. حداقل تا پایمان رسید به خانه حس نمی‌کردم که خیلی هم بدحالم. تنها جایی که به شدت بیماری‌ام پی بردم شب دوازدهم ذی‌حجه بود که برای اعمال حج از منیٰ برگشتیم حرم. با وحید از کاروان جدا شدیم چون جان هم‌راهی با آن‌ها را نداشتیم. آن شب حرم خلوت بود، ما بعد از چهار روز باز اجازه‌ی وارد شدن گرفته بودیم. حال روحمان خوش بود ولی جسممان نمی‌کشید. طواف و نمازش که تمام شد،‌در هر دور سعی از ضعف مدتی نشستیم. هزار دعا خواندم آن‌شب که فردا به جمرات برسیم برای رمی آخر، و چقدر دور از ذهن به نظر می‌رسید حتی خیالش با آن‌همه راه پیاده و آفتاب. همین شد که طواف آخر را نکرده برگشتیم ولی با دو ساعت خواب انرژیمان برگشت. حالا گمان می‌کنم از همان روزها چندین مدل ویروس به ترتیب در بدنم فعالیت‌شان را شروع کرده‌اند و هنوز دست از سرم برنداشته‌اند (... صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام). 

۹۰/۰۸/۲۹

نظرات  (۷)

ای بابا؛ آدم نمی‎دونه بخنده، گریه کنه، چی؟ متنِ اذیتیه صحبت از این‌همه لاجونی و بیماری و کارای سختی که قرار بوده انجام بدید و دادید. والا




خدا قسمت کنه هر سال از این کارای سخت، از این حال سخت. والا.
صد مرده زنده می شود از ذکر یا حسین /// ارباب ما معلم عیسی مریم است

بلند شو از جا خواهر فصل عاشقی داره شروع میشه
التماس دعا




در این دنیا برادری دارم که نامش «حسین» است ... جان فدای او و او جانان ما.

چقدر چشم به راه روزی بمانم که وقتی سیاهی‌ها را می‌زنیم تو این‌جا باشی ... کدام سال می‌رسد آن‌روز؟
ishalla zood tar khub shi Narges joon. be khodet beres, khub ham esteraahat kon. albatteh khodet behtar az man hameh in haa ro midooni. faghat goftam ke hamdardi kardeh baasham!




ممنون از هم‌دردیت. خوب می‌شم ایشالا
این روزها همش باروون می آد و من زیر باروون دعا می کنم این حال خوب و...
انشاالله حضرت ابالفضل علیه السلام دست گیر و دعاگویتان باشند و به حق خودشان هرچه زودتر سلامتی کامل خود را بدست آورید.
بمیرم.




خدا نکنه. راه حل به‌تری سراغ نداری؟
۲۹ آبان ۹۰ ، ۲۲:۱۰ مائده ایمانی
شما وسط حج بیماری کشیده‌اید. خیلیها بیماری نمیکشند اما به هر حال در همه سفرهای زیارتی لحظاتی هست که بدن همراهی نمیکند؛ حالا یا به خاطر بیماری یا به خاطر خستگی یا به خاطر گرما و تشنگی و غیره و غیره. یک تصوری هست که می‌گوید زائر خوب در همچه لحظاتی هم حال عاشقانه‌اش را حفظ میکند. برای من که این طوری نبوده. بدنم اگر همراهی نکند روحم هم همراهی نمیکنم و ممکن است کلا از سفری که رفته ام پشیمان هم بشوم و آرزو کنم که هرچه زودتر برگردم به خانه. معنای اصلی زیارت برای من دقیقا در همچه لحظه‌هایی است. لحظه‌هایی که نه جسمت و نه روحت آماده پذیرش عطیه و الهام و این قبیل چیزها نیست، اما راه برگشت هم نداری و به خاطر تصمیمی که قبلا گرفته ای باید همان جایی که هستی بمانی. به نظر من زیارت دقیقا یعنی همین. مهمترین تغییراتی که زیارت در من به جا میگذارد محصول همچه لحظه‌هایی است. در همه سفرهای زیارتی هم بی استثنا پیش می‌آیند. کم و زیاد دارند اما همیشه هستند. تا به حال نشده سفر زیارتی را از اول تا آخر با آمادگی روحی و جسمی بگذرانم. همین آن تصورم را شدیدتر میکند که زیارت یعنی لحظه‌هایی که آمادگی زیارت نداری اما مجبوری دور ضریح طواف کنی یا نماز جماعت بخوانی یا دنبال بقیهٔ اعضای گروه مسجد سهله را دور بزنی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">