تصویر ۶
چند روز بعد از تمام شدن اعمال، یک ساعت مانده به اذان ظهر وارد مطاف شدیم. هنوز نیت نکرده بودیم که وحید گفت: به نظرت حال اون آقاهه خوبه؟ خوب نبود. پیرمرد کُرد داشت عقب عقب راه میرفت؛ کمرش به عقب خم شده بود و راست نمیشد. کرد ایران بود و فارسی میدانست. بردیم نشاندیمش روی پلهها. هرچه دنبال یکی از راهنماهای ایرانی که مدام در صحن بودند با جلیقههای آبی شبرنگ گشتیم پیدایشان نکردیم. از روی کارت شناسایی پیرمرد زنگ زدیم به مدیر کاروانش قرار شد بیایند ببرندش. نیمساعت به اذان باز وارد مطاف شدیم. اذان را که گفتند دور پنجم را تمام کرده بودیم ولی دیگر راهی نبود تا از بین صفهایی که در عرض چند ثانیه برای نماز درست شد بیرون برویم. در صفها هم جایی برایمان نبود. همان وسط ایستاده بودیم؛ چند قدم مانده به در کعبه - وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثَابَةً لِّلنَّاسِ وَأَمْنًا - لذت سیاهی پردهی جدید و طلایی در و آبی آسمان و تیغ آفتاب و صفهای نماز، همه یکجا با هم. در طول نماز باید جای پایمان را کمی تغییر میدادیم که جای رکوع نفر پشت سری و جای سجدهی نفر جلویی باز شود. تعداد کسانی که در وضعیت مشابه ما بودند کم نبود البته. پیش نیامده بود در شلوغی آن روزها به قدر طول یک نماز ظهر آن همه نزدیک به کعبه بایستیم - وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّـهِ لَا تُحْصُوهَا.
"صد مرده زنده میشود از ذکر یا حسین" یا "بغض آنجایی بیخ گلویمان را گرفت که دیدیم چند نفر از همانجا پرواز مستقیم به نجف و کربلا دارند... "
این بار ازتون نمی خوام دعا کنید قسمت من هم بشه می خوام دعا کنید من هم شبیه شما بشیم. همین قدر شیفته، مومن و پاک
واقعا ممنون می شم.
لطف شماست این حسن ظن. ولی همهی ما از درونمان آگاهیم. دعا بر دوستان وظیفه است.