اینجا درونیات من است؛ مکشوف، رنگهایش را مینگارم. اینجا گاهی بلند فکر میکنم، گاهی زمزمه میکنم، شاید گاهی هم داد بزنم دربارهی بعضی لحظاتم و دلمشغولیهای این سالهایم.
ینی رفتی؟ واقعا؟! وقتی مکه بودیم من خیلی کوچیک بودم یه روز یادم نیست چندساعت نشستم لبه ی پله های مسجدالحرام همینجوری نگاه میکردم به کعبه به سیاهاو سفیدایی که همه در یک جهت میچرخیدند و یک ذکر میگفتند...احساس کردم خدای من که همیشه اول آرزوهام اسمش رو صدا میکردم چقدر یزرگه چقدر سرش شلوغه این همه آدم این همه رنگ این همه حرف این همه دعا و آرزو...
حالا وقتی رفتی نشستی روبه روش نگاهت که به اون چهارگوش سیاه رنگ دوست داشتنی افتاد.سلام من رو هم برسون!:) التماس دعا
چرا یاد اینسپشن افتادم؟
دعا برای دوستان از واجبات است و قید زمان برش جاری نمیشود.