مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۴

شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۰، ۰۱:۰۰ ب.ظ

این بچه را وقتی آوردند پیش ما، قد و قواره‌اش نیم متر هم نبود. گفته بودند زیاد آب نمی‌خورد. آفتاب هم یک‌وری بهش بتابد کافی‌ست. حالا کمی بیش‌تر از یک سالش است. شاید هم دو سال. ولی یک سر و گردن از من بالاتر است. دیگر کم‌کم دستم به برگ‌های بالایش نمی‌رسد. حس این مامان‌هایی را دارم که بچه‌هایشان جلوی چشمشان همان‌طور که حواسشان نبود شدند یک آدم مستقل. حالا طرف اگرچه مستقل است ولی هنوز بند مامانش است برای آب و دان روزانه. باید یک فکری به حال سرشاخه‌های این بچه بکنم. دارند می‌رسند به سقف. من که اصلا امیدی به این‌همه بزرگ شدنش نداشتم. یعنی یکی دیگر هم لنگه‌ی همین داشتیم که سه تا شاخه داشت بعد از مدتی 2 تا از شاخه‌ها خشک شدند و ماند یکی. به قول وحید منتقلش کردم به آسایش‌گاه. یعنی یک گوشه‌ای هست در یکی از اتاق‌های بالا مال همین گیاهانی است که تکلیف خودشان را نمی‌دانند. من هم تکلیفی برایشان ندارم. هر از گاهی آبشان می‌دهم ولی بی توجه. خلاصه آن یک شاخه یک سال در شرایط بد روحی و فیزیکی در آسایش‌گاه زنده ماند. یک روز محض تقدیر و البته با اصرار وحید من با ترس و لرز شاخه‌ای که در طول یک سال 3 برگ سبز رویش مانده بود و ریشه نداشت و ساقه‌اش کاملا پوک بود را چیدم و گذاشتم توی خاک یک گل‌دان فسقلی. زیاد هم آبش دادم ولی بهش خوش‌بین نبودم. گذاشتمش کنار همین بچه. شاید روحیه بگیرد و رشد کند. روحیه گرفت. ریشه داد. برگ داد. امروز باید گل‌دانش را عوض کنیم دیگر. این دوتا یک شخصیت‌ مستقلی برای خودشان به هم زده‌اند بین بقیه گل‌دان‌ها. برگ‌هایشان همیشه می‌خندند. شاید چون 5 و 6 پرند این‌طور به نظر می‌آید. آن‌ بچه را به خاطر قدش هم که شده نمی‌توانی نادیده بگیری. یعنی از در که وارد می‌شوی توی رودرواسی هم که شده باید بهش سلام کنی. دو متر است ناسلامتی؛ چطورمی‌توانی سرت را بندازی پایین و از جلوش بی توجه رد شی؟ این یکی هم انگار دنیا را به سخره گرفته. مرگ را دیده و از کوچه پشتی در رفته. حالا هم دارد به ریشش قاه‌قاه می‌خندد. بعله. عالمی داریم.

۹۰/۰۷/۱۶

نظرات  (۲)

با «سایه» حتما موافق‌م و قطعا جزءِ تاپ‌تنِ مطالبی‌ست که انتخاب می‌کنم از وب‌لاگ‌تان. عالی!




ممنون
بسیار خوب نوشته بودید.ممنون.لذت بردم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">