۱۸
سه شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ
روی در نوشته بودند ورودی خانومها. ولی دره همان بود که بار پیش همه ازش تو رفته بودند. راه دیگری نمیشناخت وحید برای وارد شدن. از همان رفتیم تو و از وسط یک مهمانی نهچندان شلوغ ولی پر شیرینی و عطر و رنگ سر درآوردیم. چند خانوم و آقای قد بلند سیاهپوست خوشپوش ایستاده بودند همانجا با هم حرف میزدند. یک ربعی مانده بود تا اذان عشاء. ما رفته بودیم مسئول بخش فرهنگی مسجد را پیدا کنیم که سالنها را نشانمان دهد و تعداد میز و صندلیهایش را هم بگیریم. تا منتظر شدیم مرصاد بیاید، یکی از آقایان ظرف شیرینی خانهپز را تعارفمان کرد. یکی بر داشتیم. گفت از این یکی هم بردارید. یک مدلش را نشان میداد که ستاره شکل بود و پودر قند داشت. راست میگفت عالی بود توی دهن آب میشد. پرسیدیم عروسیاست؟ گفت بله. مرصاد که آمد گفت بروم سالن خانومها را ببینم. عروسی تقریبا تمام شده بود. هنوز آدمها سر میزها بودند ولی. آنکه به نظر عروس میآمد لباس نارنجی طلایی برق برق تنش بود که پوست تیرهاش را خوشگل کرده بود. شالش هم روی سرش بود - زنان سودانی را دیدهاید چطور حجاب میکنند؟ انگار یک تکه پارچهی دوخته نشده را طوری میبندد که دامن و بلوز میشود. شال روی سرشان هم ادامهی همان پارچه است. چشمهای دختره مثل لبهاش برق میزد. سنش کم بود. حرفهایمان که با مرصاد تمام شد اذان عشاء را گفتند؛ حیف که قرار داشتیم با دوستانمان و نمازها را خانه خوانده بودیم. سوار ماشین که میشدیم عروس با دوستان همسن و سالش در حیاط مشرف به خیابان قدم میزد. داماد را ندیدیم فکر کنم.
هفت سال پیش همین شب عروسی خودمان بود.
۹۰/۰۷/۱۲