۲۱
يكشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۳۸ ب.ظ
روز بیحوصلهای بود امروز. نه به کتاب خواندن و فکر کردن به اینکه فردا توی جلسه چه باید بگویم رسیدم و نه اتاق کارم را سامان دادم. آخر شب به زور خودم را راضی کردم بشینم فیلم ببینم. از ردیف فیلمهای ندیده، طلا و مس درآمد. پوستم نازک شده. قصهها را باورم میشود. از وسطهای فیلم هی فکر میکردم من تاب اینهمه فشرده شدن ماهیچهی قلبم را ندارم باید پاشم خاموشش کنم. سر به رنگ ارغوان هم همینطور شده بودم. کشش نداشتم حزنش را تحمل کنم. به زور تا ته فیلم دوام آوردم. هی چشمهام خیس میشد.
۹۰/۰۷/۱۰