۳۶
دیشب که داشتیم سعی میکردیم خودمان را به دوستان جدید جلسه طوری معرفی کنیم که حداقل اسممان را یادشان بماند (بس که زیاد شدهایم این سالها) گفتم سال 2005 آمدهام. تقریبا به چشم یک موجود زیرخاکی بهم نگاه کردند، انگار قرنهاست اینجام. اینجا همه مسافرند، آمدهاند و رفتهاند. عدهی کمی مثل ما ماندهاند هنوز. همیشه در حال خداحافظی با عدهای و سلام و آشنایی با عدهی دیگر هستیم. آدم مگر چقدر قدرت دوستیابی دارد؟ من که فکر میکنم آدمها تا یک سنی میتوانند دوستیهای پایدار بسازند بعدش همهی آشناییها کم جان است که شاید مدت زمانش به خاطر شرایط اجتماعی، طولانی شود. شاید یک علتش این است که آدم مگر چقدر قدرت دوری از دوستانش را دارد؟ کمکم یاد میگیرد اصلا دل نبندد آنطور عمیق. خلاصه که دیشب دیدیم این عدهی تازه جایی را در این غربت پیدا نکردهاند هنوز و هوا سرد شده گفتیم ببریشمان خرید که آشنا شوند با شهر و حومه.
امروز طرفهای ظهر دوتا از دوستان را برداشتیم رفتیم شنبهبازار کشاورزها. آدم اصلا باید بردارد دوستان تازهاش را تا هوا خوب است ببرد بین رنگ این همه گل و میوه و سبزی تازه زیر این آسمان شفاف آبی که آن آقاهه جیمبی* بزند و همه با هم فکر کنیم چه خوشحالیم. برگشتنه یکی از دوستان دیگر که تازه از سفر ایران رسیده بود را برداشتیم آوردیم خانه. پسر جوان مجردی است که قابلیت دوستیاش با خانوادهها زیاد است. دلمان تنگ شده بود برایش این مدت که نبود که آخر هفتهها زنگ بزند بپرسد کجاییم که بیاید پیشمان؛ یک همچین موجود بیتعارف خوبی است. با هم کیسههای گوجه فرنگی و خیار و توتهای سیاه و سرخ و آلوها را توی یخچال جابهجا کردیم. بعدش سبزی پلو دم کردم با ماهی دودی. وحید سالاد شیرازی درست کرد. غذا خوردیم و تا شب با هم حرف زدیم از این در و آن در. مهمانمان که رفت نشستیم خط و نشان بیبیسی را دیدیم. هه. حرف تازهای نداشت. حکایتش در چند مورد به شدت نادقیق بود به لحاظ تاریخی. ولی خوب و جذاب بافندهگی کرده بود.
-----
کتابهایی که از اینطرف و آن طرف جمع کردهام که در این 36 روز باقیمانده بخوانم زیادند. ولی مطمئن نیستم چیزی دستم را بگیرد آخرش. دلم شور میزند. باید فکر کنم.
* نام این ساز معنی قشنگی دارد: everyone gather together in peace
:)