مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۴۰

سه شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۰، ۰۳:۳۵ ق.ظ
صبح آخرین روز جولای صدای پچ‌پچ خواهرک که با کسی حرف می‌زد طوری که من از خواب بیدار نشوم از پشت در اتاقم می‌آمد. خواب و بیدار یاد آن نوشته‌‌ام افتادم که در جواب اولین نامه‌اش نوشته بودم: چراغ اتاقم روشن است. کاش پشت در بودی... دخترک همان‌جا بود، من بیدار بودم. دلم می‌خواست زمان همان‌جا بایستد و من در خوشی پچ‌پچ صدایش از راه این‌همه نزدیک بمانم.

حالا رفته است. دو روز است از پیچ پله‌ها که بالا می‌روم به اتاق دست چپی نگاه نمی‌کنم که نبینم کتاب‌ها و عینک و عروسک جدید و بسته‌ی پاستیل نیم‌خورده و لیوان آب و جانماز به هم ریخته‌اش آن‌جا نیست. که اتاق با آن همه خرت و پرتی که من توش چیده‌ام خالی شده انگار. 

از همین حالا دلم باز برایش تنگ شده. حتی گمانم بیش‌تر از قبل. دنیاهایمان دارد به هم نزدیک می‌شود. او دارد از دنیای آدم بزرگ‌ها سر در می‌آورد. نمی‌دانم خوب است یا بد فقط می‌دانم که دیگر می‌شود درباره‌ی خیلی چیزها باهاش حرف زد. می‌شود تجربه‌‌های خواهرانه‌ی مشترک داشت -- چیزی که از بچه‌گی آرزویش را داشتم. مثل همان روز آخر که نشستیم با هم هرهر و کرکر راه انداختیم سر لاک‌های رنگارنگی که خریده بود و همه‌اش را می‌خواستیم یک‌جا امتحان کنیم. نشستم بهش یاد دادم که چطور ناخن‌هایش را سوهان بکشد و چطور اگر بلند شد زیرش را تمیز نگه دارد. چطور این قلم لاک‌ها را عمودی روی ناخن بکشد نه افقی.

وقتی مهمان‌ها می‌روند تا مدتی رد بودنشان که این‌گوشه آن‌گوشه‌ی خانه مانده، تنهایی را به رخ آدم می‌کشد. مثل همین کفش بابا که آخرش جا ماند توی جاکفشی جلوی در. مثل چند تکه از لباس‌های مامان که توی کمد ماند چون چمدانشان دیگر جا نداشت. مثل لاک صورتی جیغ روی پاهای من که اثر تمرین‌های نگار است.

-----

بنا کرده‌ام این چهل روز را بنویسم. باید یادم بماند این روزها چطور گذشت. فرمود یَأْلَهُونَ اِلَیْهِ وُلُوهَ الْحَمامِ. کبوتر می‌شویم.

۹۰/۰۶/۲۲

نظرات  (۲)

:( «وقتی مهمان‌ها می‌روند تا مدتی رد بودنشان که این‌گوشه آن‌گوشه‌ی خانه مانده، تنهایی را به رخ آدم می‌کشد.»؛ این خیلی حرفِ درستیه.




آن حس «یک‌هو» نبودنشان از صبح فردا استخوان آدم را خرد می‌کند
جاشون خالی نباشه. تو فکرت بودم این مدت که ننوشته بودی. حالا فهمیدم مشغول برنامه های خوب بودی. همیشه شاد باشی عزیزم.




اتفاقا من هم امروز همش یاد تو بودم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">