۴۰
حالا رفته است. دو روز است از پیچ پلهها که بالا میروم به اتاق دست چپی نگاه نمیکنم که نبینم کتابها و عینک و عروسک جدید و بستهی پاستیل نیمخورده و لیوان آب و جانماز به هم ریختهاش آنجا نیست. که اتاق با آن همه خرت و پرتی که من توش چیدهام خالی شده انگار.
از همین حالا دلم باز برایش تنگ شده. حتی گمانم بیشتر از قبل. دنیاهایمان دارد به هم نزدیک میشود. او دارد از دنیای آدم بزرگها سر در میآورد. نمیدانم خوب است یا بد فقط میدانم که دیگر میشود دربارهی خیلی چیزها باهاش حرف زد. میشود تجربههای خواهرانهی مشترک داشت -- چیزی که از بچهگی آرزویش را داشتم. مثل همان روز آخر که نشستیم با هم هرهر و کرکر راه انداختیم سر لاکهای رنگارنگی که خریده بود و همهاش را میخواستیم یکجا امتحان کنیم. نشستم بهش یاد دادم که چطور ناخنهایش را سوهان بکشد و چطور اگر بلند شد زیرش را تمیز نگه دارد. چطور این قلم لاکها را عمودی روی ناخن بکشد نه افقی.
وقتی مهمانها میروند تا مدتی رد بودنشان که اینگوشه آنگوشهی خانه مانده، تنهایی را به رخ آدم میکشد. مثل همین کفش بابا که آخرش جا ماند توی جاکفشی جلوی در. مثل چند تکه از لباسهای مامان که توی کمد ماند چون چمدانشان دیگر جا نداشت. مثل لاک صورتی جیغ روی پاهای من که اثر تمرینهای نگار است.
-----
بنا کردهام این چهل روز را بنویسم. باید یادم بماند این روزها چطور گذشت. فرمود یَأْلَهُونَ اِلَیْهِ وُلُوهَ الْحَمامِ. کبوتر میشویم.
آن حس «یکهو» نبودنشان از صبح فردا استخوان آدم را خرد میکند