از کتابها و صاحبانشان
قصهی سفر و مهاجرت که پیش آمد اول جدیش نگرفتم. یعنی فکر کردم کتابها را میچینم توی کارتن میگذارم توی انباری مامان اینا بعد برمیگردم بالاخره یک روزی. یک سری را هم بین دوستانم پخش کردم مثل شلهزرد نذری. همان شش ماه اولی که رسیدم اینجا، دیدم دارم خفه میشوم بیکتابها. یکطوری بند هم بودیم اصلا. یک سری را علامت زده بودم که مهماند؛ یعنی کتابخانهام را تقسیم کرده بودم به بخش "مرجع"، "علمی" ، "داستان و رمان و هنر". آنهایی که علامت مرجع داشتند، کتابهای مذهبیام، کتابهای شعرم (سعدی و حافظ و نظامی حاشیهنویسی شدهام مخصوصا)، و بعضی از داستانها و جامعهشناسیها را گفتم با پست سریع هوایی برام فرستادند از تهران. با چه مصیبتی رفتم تحویلشان گرفتم، بماند. ولی اینجا دیگر از آن کتابخانهی جادار خبری نبود. دو تا کتابخانهی وجود داشت که تا کمرشان هم کمد بود نه جای کتاب. رفتم آیکیا دو تا از این کتابخانههای سرهمبندیشونده خربدم. یک طاقچهای هم هست توی پاگرد همهشان پر شد. باز کتابها ماند اینور آنور اتاقها و خانه. تب کتاب خریدن من البته فروکش کرد. هم به دلیل قیمت کتابهای اینجا هم به علت دسترسی سریع و آسان به کتابخانههای پر و پیمان دانشگاهها. اولش برام سخت بود، عادت داشتم کتاب، اهلی خودم باشد؛ بعضی ورقهایش خم شود بعضیش نوشته داشته باشد صفحات اولش یا خط و علامت داشته باشد. گرچه از خیلی بچهگی عضو کتابخانه حسینه ارشاد بودم ولی سالهای دانشکده همهچیز را میخریدم؛ فرهنگ کتابخانه در من به بلوغ نرسیده بود اصلا!
حالا همهی اینها را گفتم که برسم به این تکنولوژی جوهر الکترونیک و ابزارهایی مثل کیندل و آیپد و پدیدهی کتابهای دیجیتال. ضمن گرامیداشت مقام کیندل که واقعا موجود نازنینیست (خیلی بیش از آیپد و بقیهی اراجیف) دیگر وقتی به خانهی کسی میرویم و بحثها و جو غیر دلچسب است چطور خودمان را با کتابهای خانه سرگرم کنیم؟ یا اصلا گیریم هم آدمها خوب و هم جو عالی، چطور بفهمیم کی چی میخواند و چقدر و چطور؟ دیدهاید چه کشف بزرگیست وقتی داری کتابهای یکی را ورق میزنی یکهو میرسی به یک حاشیهی خواندنیای علامتی چیزی؟ بعد هی آدمه در نظرت عزیزتر میشود. الان ته و توی کتابخانه دیجیتال آدمها را چطور در بیاوریم؟
حالا من خودم اینو نوشتم و دوستش هم دارم ولی این چیزی از مقام کیندل پیش من یکی کم نمیکنه. یک موجود غریب نازنینیست اصلا. پستهای بعدی میفهمید!