مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

باشد که از خزانه‌ی غیبم دوا کنند

چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۰۰ ق.ظ
از سال 83 وبلاگ نوشته‌ام. این سومین خانه‌ای‌ست که درش به صورت مرتب نوشته‌ام. آن دوتای قبلی هر کدام به علتی تعطیل و حذف شدند پس از مدتی. موازی با این وبلاگ، جاهای دیگر هم چیزهایی نوشتم، رسمی یا غیر رسمی ولی هیچ‌کدام به قدر این وبلاگ برایم دل‌بستگی نیاوردند. هم‌چنان که از آدرس این وبلاگ برمی‌آید، بنا نبود که خواننده‌ی زیادی داشته باشد، برای دل خودم می‌نوشتم تا بر سر یک اتفاق دوستان دیده و نادیده سر ریز شدند این‌جا؛ شکایتی ندارم. گاهی حتی خوش‌حال هم شده‌ام از این‌که بعضی متن‌های جدی‌تر را عده‌ی زیادی خوانده‌اند، ولی هدف جذب مخاطب نبوده در این وبلاگ. (همیشه از زیادی تعداد کامنت‌های خصوصی خنده‌ام گرفته؛ علتش را بی‌نام نوشتن خودم می‌دانم و محذورات اخلاقی عده‌ای از دوستان، نگنجیدن در هنجارهای معمول مثلا). به هر حال بعد از آن اتفاق، دیگر مثل قبل از روزمره‌هایم ننوشتم؛ شاید چون احساس امنیت کم‌تری کردم. 

من به روزانه نویسی اعتیاد داشتم. حتی خیلی پیش از آن‌که آقای حسینی در کلاس‌های عناصر داستان حوزه هنری، مجبورمان کند که هر روز بنویسیم و هر پنجشنبه، یکی از متن‌ها را بلندبلند بخوانیم سر کلاس (چه ستمی بود). روزانه نویسی من از ده دوازده‌سالگی‌ام شروع شده. سر رسیدهایی که توی هر صفحه‌اش اتفاقات روزمره‌ی همان روز را نوشته‌ام (حتی شده به اندازه‌ی یک جمله)، هنوز توی یکی از کارتن‌های انباری مامان‌اینا موجود است. هر چه گذشت هم جدی‌تر شد؛ از حالت سر رسید درآمد و تبدیل شد به دفتر‌های پربرگ و از عناصر حسی-بصری بیش‌تری هم برخوردار شد. مثلا یکی دو تا از دفتر‌ها همراه هر نوشته یک نقاشی دارند یا تکه‌های روزنامه و عکس و چیزهای دیگر. بعد هم شد وبلاگ با امکانات جانبی فراوان.

موازی با این وبلاگ، نوشتن یک وبلاگ تخصصی‌، مثلا جامعه‌شناسانه، را هم شروع کردم که علت اصلی راه انداختنش دریافت نقد و نظر مخاطب بود و بیگانه نشدن با زبان آکادمیک فارسی؛ از این جهت که سال‌هاست کتاب‌های تخصصی را به فارسی نخوانده‌ام و مقاله‌ی فارسی هم ننوشته‌ام.* ولی بعد از مدتی رهاش کردم. علت اصلی بستنش توصیه‌ی یکی از دوستان بود. همین‌طور که پای تلفن برایم دلیل‌های غیر منطقی می‌تراشید من وبلاگ را بستم. چرا؟ خب حتما که نباید دلیل منطقی وجود داشته باشد برای قبول یک حرف؛ گاهی دل می‌کِشد. 

حالا چرا این‌ها را دارم می‌نویسم؟ چون بارها تصمیم گرفته‌ام یک شکل و قالب معین تعریف کنم برای نوشته‌های این‌جا. که روی یک خط بنویسم. که از این شاخه به آن شاخه نپرم. ولی یک‌طور خودآگاهی از این هدف‌مندی فرار کرده‌ام. حالا هم دیگر راه‌حل‌های انقلابی را بی‌فایده می‌دانم. نه تنها در این مورد که در همه‌ی ابعاد زندگی اجتماعی و فردی‌ام. (شاید روزی فکر می‌کردم مثلا این‌جا را یک‌هو ببندم، بروم جای دیگری و خودم را مجبور کنم که هدف‌مند بنویسم.) 

اعتیاد من به روزانه نویسی اگر چه کم شده ولی از بین نرفته. این‌جا خواهم نوشت ولی فعلا باید چند ماهی فاز نوشتنم را تغییر دهم. این "باید"‌ هم یک چیز درونی است که به اتفاقات خوب بیرونی مربوط می‌شود. همین پست‌های آخر نشانه‌ی واضحی‌ست از این‌که به کدام سمت مایلم. 

با این حال، تضمینی نیست چیز دیگری اعم از روزمره‌هایم ننویسم؛ فقط خواستم اعلام موضع کرده باشم.

* اصلا راستش را بخواهی این وبلاگ تنها جایی‌ست که درش فارسی می‌نویسم و تقریبا حواسم به ساختار جمله‌ها و نگارشش هست؛ مثلا ایمیل و چت و استتوس هم به فارسی می‌نویسم ولی این‌قدر خودآگاهی درش نیست.


۹۰/۰۵/۱۲

نظرات  (۴)

آهااا؛ پس کامنت‌های خصوصی باعث شدند از اون پست‌های خیلی خوب به این پست‌های گاهی خوب، گاهی متوسط و معمولی و... هبوط کنید؟ حیف نبود؟ :)




من البته روند رو این‌طور نمی‌بینم. از اون‌ها هم می‌نویسم. منتشر نمی‌کنم.
ان شاا... شیرینی دکترا ی شما رو هم میخوریم




:)
مکشوف عزیز بیشتر از یکساله که با وبلاگت آشنا شدم و به قدری شیفته نوشته هات شدم که سر زدن به وبت یکی از لذتهای اینترنتی من شده. نوشته هات ساده و صمیمیه، از طرفی از لابه لای کلماتت با دختری حق جو، روشن با احساسات فوق العاده آشنا شدم. دختری که داره اون سر دنیا دکتری می گیره و به همون اندازه که با دانشه اعتقادات محکمی داره. نوشته هاتو خیلی دوست دارم، شخصیتت و خیلی بیشتر. همیشه داشتن دوستی با این اخلاق آرزوم بوده و خوشحالم که دوستی مثل تو ،هرچند دور، دارم ( البته اگه من و دوستت بدونی!!) برات آرزوی موفقیت دارم...
پ.ن: همه ی این حرفا صادقانه و از ته دل بود





لطف داری که این‌همه خوش‌بینانه تحلیلم می‌کنی. دوستانی که من از راه این وبلاگ پبدا کرده‌ام بی‌مثالند. خوش‌حالم از آشناییت.
(در ضمن من هنوز دکتری شروع نکرده‌ام)
سلام
یک سالی هست وبلاگ شما رو میخونم.این پست رو که شروع کردم به خوندن ،با خودم گفتم یه وبلاک خوب دیگه هم داره تعطیل میشه.مثل وبلاگ بگذریم خانم مرشدزاده.اما حالا خوشحالم که این اتفاق نمی افته. خیلی متوجه کلمه فاز و این حرفا نمیشم.شاید باید وبلاگ رو از اول شروع به خوندن کنم.با این حال دید شما به مسائل برام خیلی جالبه.

فعلا که ما مشتری نوشته های شما شدیم.

راستی این شبها سر سفره افطار یه کوچولو ما رو هم دعا کنید.




لطفتون مستدام. هستیم فعلا. همه محتاج دعا ایم.
(در ضمن قلم نفیسه جان مرشدزداه کجا نوشته‌های آماتوری ما کجا)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">