ای حرمت ...
از همهی آنهایی که در ایران دارم، دوری از برادرم و همسرش برایم سخت است. دیدن بقیه فامیل عریض و طویلمان خوب است تا جایی که مجبور نشوم دعوتهای پی در پیشان را قبول کنم. بعد بروم بنشینم توی مهمانی و نقش حروف صامت را بازی کنم در جمع مصوتشان و فقط نگاهشان کنم بیش از آنکه گوش کنم به حرفهایشان. بیشتر دوستانم دیگر ایران نیستند. آنهایی که هنوز ایران هستند را انگار خیلی کم میشناسم. اتفاقات این سالها همهمان را در هم کوبیده، خمیر کرده، و حالا از خردهها و تکهها، آدمهای دیگری ساخته شده که کمی هم از خصایل قبلی در رفتار و سکناتشان بروز میکند. حرف مشترک داریم باهم؟ شاید داشته باشیم ولی همه با اکراه و ترسیده حرف میزنیم. نمیدانیم از چه بگوییم و چطور که به تریج قبای دیگری برنخورد یا انگ نخوریم؛ زیادی روشنفکر، زیادی مذهبی، زیادی خوش، یا زیادی ناراحت به نظر نرسیم. بماند.
تنها چیزی که دلم را از جا میکند برای ایران رفتن زیارت علیبنموسی (سلام خدا بر او) است. یعنی مدام زیر لب میگویم: سه سال شده امام رئوف! سه سال است من آنجا نبودهام، از نزدیک زیارتت نکردهام. این هم شد زندگی؟ سال پیش جلوی شش گوشهی ضریح امام حسین ایستاده بودم و طلب زیارت امام رضا میکردم به جد و جهد. فکر کردی مشهد رفتن آسان است؟ برای ما نیست. ما میایستیم کنار تا نوبتمان شود. هی بغضمان را قورت میدهیم تا نگاهمان کنند. روی داد و قال راه انداختن هم نداریم بسکه فقط اسممان شیعه بوده، نه رسممان، سرمان را میاندازیم زیر.
عکسهای دوستانمان را که از ایران برگشتهاند نگاه میکنم. توی تکتکشان غرق میشوم، چشمم کنده نمیشود از این آبیها و آیینهها، از این رنگ شب و نور روز حرم، از این کاشیها و نوشتهها، از این آدمهایی که در صحنها راه می روند و توی حال خودشاناند... چه هوایی میشود آدم حتی با همین عکسها.
انشاءالله به زودی نصیبتون بشه. روزیِ ما هم.