مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

ای حرمت ...

پنجشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۰، ۰۳:۴۹ ق.ظ
حالا دیگر نمی‌دانم با این حس‌های متضاد و بعضا متناقض چه کنم. حالا که مامان بابای هر دوی‌مان چند هفته‌ای پیشمانند نمی‌دانم اصلا باید به چه انگیزه‌ای بروم ایران. نه‌که دل‌تنگ نباشم؛ دلم برای کوچه‌ها و خیابان‌ها و بقالی‌های سر کوچه هم حتی تنگ است ولی این‌ها انگیزه نمی‌شود. راست‌ترش را بخواهی اصلا از مواجهه با آن‌چه این جامعه شده است، ابا دارم. اینقدر عوض شده در این سال‌ها که غریبی می‌کنم در خیابان‌ها و با آدم‌هاش.

از همه‌ی آن‌هایی که در ایران دارم، دوری از برادرم و همسرش برایم سخت است. دیدن بقیه فامیل عریض و طویلمان خوب است تا جایی که مجبور نشوم دعوت‌های پی در پی‌شان را قبول کنم. بعد بروم بنشینم توی مهمانی و نقش حروف صامت را بازی کنم در جمع مصوتشان و فقط نگاهشان کنم بیش‌ از آن‌که گوش کنم به حرف‌هایشان. بیش‌تر دوستانم دیگر ایران نیستند. آن‌هایی که هنوز ایران هستند را انگار خیلی کم می‌شناسم. اتفاقات این سال‌ها همه‌مان را در هم کوبیده، خمیر کرده، و حالا از خرده‌ها و تکه‌ها، آدم‌های دیگری ساخته ‌شده که کمی هم از خصایل قبلی در رفتار و سکناتشان بروز می‌کند. حرف مشترک داریم باهم؟ شاید داشته باشیم ولی همه با اکراه و ترسیده حرف می‌زنیم. نمی‌دانیم از چه بگوییم و چطور که به تریج قبای دیگری برنخورد یا انگ نخوریم؛ زیادی روشن‌فکر، زیادی مذهبی، زیادی خوش، یا زیادی ناراحت به نظر نرسیم. بماند.

تنها چیزی که دلم را از جا می‌کند برای ایران رفتن زیارت علی‌بن‌موسی (سلام خدا بر او) است. یعنی مدام زیر لب می‌گویم: سه سال شده امام رئوف! سه سال است من آنجا نبوده‌ام، از نزدیک زیارتت نکرده‌ام. این هم شد زندگی؟ سال پیش جلوی شش گوشه‌ی ضریح امام حسین ایستاده بودم و طلب زیارت امام رضا می‌کردم به جد و جهد. فکر کردی مشهد رفتن آسان است؟ برای ما نیست. ما می‌ایستیم کنار تا نوبتمان شود. هی بغضمان را قورت می‌دهیم تا نگاهمان کنند. روی داد و قال راه انداختن هم نداریم بس‌که فقط اسم‌مان شیعه بوده، نه رسم‌مان، سرمان را می‌اندازیم زیر. 

عکس‌های دوستانمان را که از ایران برگشته‌اند نگاه می‌کنم. توی تک‌تک‌شان غرق می‌شوم، چشمم کنده نمی‌شود از این آبی‌ها و آیینه‌ها، از این رنگ شب و نور روز حرم، از این کاشی‌ها و نوشته‌ها، از این آدم‌هایی که در صحن‌ها راه می روند و توی حال خودشان‌اند... چه هوایی می‌شود آدم حتی با همین عکس‌ها. 

۹۰/۰۵/۰۶

نظرات  (۴)

:( سه‌-چهار خطِ بعد از عکس دل‌م را لرزاند و تحتِ تأثیرم قرار داد. در اولین زیارتی که توفیق‌م بشه سلام‌تون رو می‌رسونم.




انشاءالله به زودی نصیبتون بشه. روزیِ ما هم.
سخت است، سخت




بله آقا بله :(
بازهم قبطه به شما. ان شالله حرم رفتم این هفته دعایتان می کنم که زودتر زیارت نصیبتان شود، هر چند فکر میکنم ما که در مشهدیم به حرم خیلی دورتریم تا شما.




از جانب من "سلام"‌ کن
ایشالا زیارت آقا نصیبتون شه خصوصا این روزا که نمیشه بی واسطه با کسی حرف زد




ایشالا نصیب هر کس که آرزوش رو داره بشه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">